آقای بینگلی را هم دوست داشته باشد. خیلی واضح می دید که افکار مادرش نیز در همین جهت سیر می کند. این بود که تصمیم گرفت زیاد نزدیک مادرش نشود تا مبادا باز از این حرف ها بشنود. اما وقتی پشت میز شام نشستند، در نهایت بدبیاری دید که یک صندلی بیشتر با مادرش فاصله ندارد. همچنین با ناراحتی متوجه شد که مادرش با کسی که روی صندلی بغلی او نشسته است (لیدی لوکاس) خیلی راحت و علنی دارد فقط درباره یک چیز حرف می زند... این که آرزو دارد جین به همین زودی ها با آقای بینگلی ازدواج کند... موضوع مهیجی بود و خانم بنت هم وقتی محاسن این ازدواج را برمی شمرد انگار خستگی سرش نمی شد. این که آقای بینگلی جوان جذابی است، پولدار هم هست و سه مایل هم بیشتر با آنها فاصله ندارد، اولین نکته دلخوش کننده بود. بعد نوبت رسید به این که چه خوب است که هر دو خواهر آقای بینگلی به جین علاقه دارند، و بی برو برگرد به اندازه خود جین مشتاق سر گرفتن این وصلت اند. تازه، برای خواهرهای کوچکتر جین هم جالب است، چون وقتی جین شوهر به این خوبی می کند راه برای بقیه خواهرها هم باز می شود که شوهرهای پولدار پیدا کنند. آخر سر هم گفت که چه خوب است که در این آخر عمر می تواند دختر های بی شوهر خود را به خواهرشان بسپارد و خودش مجبور نباشد زیاد رفت و آمد کند. لازم بود این وضع را به فال نیک گرفت، چون در چنین موقعیت هایی رسم ادب و معاشرت هم این طور حکم می کند. اما از هر کسی که انتظار می رفت، از خانم بنت بعید بود در هیچ برهه ای از عمرش رضایت بدهد که در خانه بماند. بالاخره هم با حسن نیت آرزو کرد که همان اقبال به سراغ لیدی لوکاس هم بیاید، هرچند که علنا با حالت فاتحانه ای می گفت که امکانش خیلی ضعیف است.
الیزابت سعی می کرد مادرش را وادارد که این قدر تند نرود، یا احساس سعادت خود را آهسته تر به زبان بیاورد، اما فایده ای نداشت. تازه، در کمال ناراحتی، می دید که اصل حرف ها را آقای دارسی که روبه روی آن ها نشسته بود می شنود. مادرش سرزنش کرد و بعد به او گفت که چیزی سرش نمی شود.
الیزابت سعی می کرد مادرش را وادارد که این قدر تند نرود، یا احساس سعادت خود را آهسته تر به زبان بیاورد، اما فایده ای نداشت. تازه، در کمال ناراحتی، می دید که اصل حرف ها را آقای دارسی که روبه روی آن ها نشسته بود می شنود. مادرش سرزنش کرد و بعد به او گفت که چیزی سرش نمی شود.