«پس این حرف ها را از آقای دارسی شنیده. خیالم راحت شد. خب، درباره آن منصب چه می گوید؟»
«دقیقا أوضاع را به یاد نمی آورد، هرچند که چند بار از زبان آقای دارسی شنیده، ولی تصور می کند که آن منصب را فقط مشروط برایش در نظر گرفته بودند.»
الیزابت با حرارت گفت: «من به صداقت آقای بینگلی شک ندارم، اما به من حق بده که با این جور حرف ها متقاعد نشوم. آقای بینگلی خیلی خوب از دوستش دفاع می کند، اما چون همه ماجرا را نمی داند و بقیه چیزها را هم از زبان همین دوستش شنیده، من هنوز نظرم درباره هر دوی آن ها همان است که قبلا بود.»
بعد صحبت را به موضوعی کشاند که برای هر دو جالب تر بود و احساس شان نیز در آن یکسان بود. الیزابت با خوشحالی به امیدهای هرچند کمرنگ اما شیرینی که جین به رفتار بینگلی بسته بود گوش داد و تا جایی که می توانست سعی کرد اطمینان جین به این امیدها را تقویت کند. کمی بعد خود آقای بینگلی پیش شان آمد، و الیزابت آن دو را تنها گذاشت و نزد دوشیزه لوکاس رفت. از او پرسید که آخرین هم رقصش چه طور بود، اما دوشیزه لوکاس زیاد چیزی نگفت. بعد هم آقای کالینز آمد و با شور و شوق فراوان به الیزابت گفت که همین حالا از حسن تصادف به مطلب خیلی مهمی پی برده است.
گفت: «تصادفا فهمیده ام که حالا در این سالن یکی از بستگان نزدیک ولی نعمت من حضور دارند. تصادف به گوشم خورد. خود آن آقا به خانم جوانی که میزبانی مجلس را به عهده دارند، و الحق هم سنگ تمام گذاشته اند، اسم قوم و خویش خود یعنی دوشیزه دو بورگ و مادر ایشان یعنی لیدی کاترین را گفتند. این جور اتفاقات چه عجیب است! چه کسی فکرش را می کرد که من... شاید... در این جمع یکی از قوم و خویش های نزدیک لیدی کاترین دو بورگ را ببینم!... خدا را شکر می کنم که به موقع این مطلب را
«دقیقا أوضاع را به یاد نمی آورد، هرچند که چند بار از زبان آقای دارسی شنیده، ولی تصور می کند که آن منصب را فقط مشروط برایش در نظر گرفته بودند.»
الیزابت با حرارت گفت: «من به صداقت آقای بینگلی شک ندارم، اما به من حق بده که با این جور حرف ها متقاعد نشوم. آقای بینگلی خیلی خوب از دوستش دفاع می کند، اما چون همه ماجرا را نمی داند و بقیه چیزها را هم از زبان همین دوستش شنیده، من هنوز نظرم درباره هر دوی آن ها همان است که قبلا بود.»
بعد صحبت را به موضوعی کشاند که برای هر دو جالب تر بود و احساس شان نیز در آن یکسان بود. الیزابت با خوشحالی به امیدهای هرچند کمرنگ اما شیرینی که جین به رفتار بینگلی بسته بود گوش داد و تا جایی که می توانست سعی کرد اطمینان جین به این امیدها را تقویت کند. کمی بعد خود آقای بینگلی پیش شان آمد، و الیزابت آن دو را تنها گذاشت و نزد دوشیزه لوکاس رفت. از او پرسید که آخرین هم رقصش چه طور بود، اما دوشیزه لوکاس زیاد چیزی نگفت. بعد هم آقای کالینز آمد و با شور و شوق فراوان به الیزابت گفت که همین حالا از حسن تصادف به مطلب خیلی مهمی پی برده است.
گفت: «تصادفا فهمیده ام که حالا در این سالن یکی از بستگان نزدیک ولی نعمت من حضور دارند. تصادف به گوشم خورد. خود آن آقا به خانم جوانی که میزبانی مجلس را به عهده دارند، و الحق هم سنگ تمام گذاشته اند، اسم قوم و خویش خود یعنی دوشیزه دو بورگ و مادر ایشان یعنی لیدی کاترین را گفتند. این جور اتفاقات چه عجیب است! چه کسی فکرش را می کرد که من... شاید... در این جمع یکی از قوم و خویش های نزدیک لیدی کاترین دو بورگ را ببینم!... خدا را شکر می کنم که به موقع این مطلب را