نام کتاب: غرور و تعصب
دارسی خیلی سرد جواب داد: «من به هیچ وجه خلاف میل شما عمل نخواهم کرد.» الیزابت دیگر حرفی نزد. رقص دوم را هم به پایان رساندند و در سکوت از هم جدا شدند. هیچ کدام شان راضی نبودند. البته میزان نارضایتی شان فرق می کرد، چون در سینه دارسی احساس قدرتمند و مطبوعی نسبت به الیزابت وجود داشت که باعث می شد خیلی زود الیزابت را ببخشد و تمامی خشم و ناراحتی اش را متوجه کس دیگری کند.
کمی بعد دوشیزه بینگلی به طرف الیزابت آمد و با حالت تحقیر آمیزی که ظاهر مؤدبانه داشت گفت:
«خب، دوشیزه الیزا، شنیدم که از آشنایی با جورج ویکهام خوشوقت شده اید!... خواهرتان در این مورد با من صحبت کردند و هزار سؤال از من پرسیدند. دیدم که این جوان وسط چیزهای دیگر یادش رفته به شما بگوید که پدرش ویکهام پیر بوده، پیشکار آقای دارسی فقید. اما بگذارید به عنوان دوست به شما توصیه کنم که زیاد به حرفهایش اعتماد نکنید. مثلا دروغ محض است که آقای دارسی با ایشان بد کرده اند. برعکس، همیشه خیلی هم به ایشان محبت داشته اند، هرچند که جورج ویکهام بدترین رفتار را با آقای دارسی کرده اند. من جزئیات را نمی دانم، اما این را می دانم که آقای دارسی به هیچ وجه مستحق این سرزنش نیستند که جرا شنیدن اسم جورج ویکهام را تحمل نمی کنند. البته برادرم فکر می کرد که نمی تواند او را همراه افسرها دعوت نکند، اما خوشحال شد که دید خود او فلنگ را بسته. اصلا آمدنش به این منطقه فی نفسه درست نیست، و من تعجب می کنم که چرا آمده است. دوشیزه الیزا، متأسفم که بدی های آدم محبوب تان را می شنوید، اما خب، اگر اصل و نسب او را در نظر بگیریم، انتظار بیشتر از این هم نمی رود.»
الیزابت با عصبانیت جواب داد: «در حرف های شما بدی و اصل و نسب معادل هم فرض شده است. شما می گوید که چون پسر پیشکار آقای دارسی است پس مجرم است، اما من به شما می گویم که ایشان خودشان این را به من گفته بودند.»

صفحه 106 از 431