نام کتاب: غرور و تعصب
عوض کند. همین لحظه، سر ویلیام لوکاس که می خواست از وسط صحن رقص عبور کند تا به آن طرف سالن برود از کنارشان گذشت اما تا آقای دارسی را دید ایستاد و تعظیم غرایی کرد تا به خاطر رقص و هم رقص از او تمجید کرده باشد.
جناب سر، واقعا محظوظ شده ام. این جور رقص های عالی کمتر دیده می شود. معلوم است که به محافل درجه یک تعلق دارید. اما با اجازه شما می خواهم بگویم که هم رقص زیبای شما از لطف قضیه کم نمی کنند. امیدوارم این لذت و شادی مستدام باشد، بخصوص که، دوشیزه الیزای عزیز، واقعهً مبارکی در پیش داریم. (و نگاهی به خواهر الیزابت و بینگلی انداخت). چه تبریک و تهنیت هایی از همه طرف سرازیر می شود! از آقای دارسی تقاضا می کنم... اما اجازه می خواهم مزاحم تان نشوم. سر... خوشتان نخواهد آمد که شما را از مصاحبت سحرانگیز این خانم جوان باز بدارم که چشم های پر فروغش باران ملامت بر من می بارد.»
دارسی زیاد متوجه این قسمت آخر نشد، اما اشاره بر ویلیام به دوست دارسی ظاهر توجه او را جلب کرده بود، چون با حالتی خیلی جدی نگاهش را به طرف بینگلی و جین برگرداند که داشتند با هم می رقصیدند. اما خیلی زود به خود آمد، رو کرد به طرف الیزابت، و گفت:
«آمدن سر ویلیام باعث شد یادم برود که چه حرفی می زدیم.»
«فکر نمی کنم حرفی می زدیم. سر ویلیام نمی تواند حرف آدم هایی را قطع کند که چیزی برای گفتن نداشته اند. ... تا حالا دو سه موضوع را امتحان کرده ایم، اما بی فایده بوده، بعد از این هم نمی دانم راجع به چیزی حرف خواهیم زد.»
دارسی لبخند زد و گفت: «نظرتان در مورد کتاب و مطالعه چیست؟ »
«کتاب... اوه! نه.... مطمئنم کتاب هایی که خوانده ایم یکی نیست، یا با احساس یکسانی نخوانده ایم.»
«متأسفم که چنین نظری دارید. ولی اگر این طور باشد، لااقل موضوعی برای حرف زدن داریم.... می توانیم نظرمان را مقایسه کنیم.»

صفحه 104 از 431