حرف زدن را باید طوری تنظیم کرد که به خودشان زحمت بدهند تا هرچه می توانند کمتر حرف بزنند.»
«عجالتا دارید احساس خودتان را توضیح می دهید، یا اینکه خیال می کنید احساس مرا می گویید؟ »
الیزابت با شیطنت جواب داد: «هر دو، چون من همیشه شباهت زیادی در طرز فکرمان دیده ام. ... هر دو خلق و خوی غیر معاشرتی داریم، کم حرف هستیم، از گپ زدن خوش مان نمی آید، مگر اینکه چیزی بگوییم که کل این سالن به حیرت بیفتد و مثل ضرب المثل به نسل بعد هم برسد.»
گفت: «مطمئنا شباهت خیره کننده ای با شخصیت خود شما ندارد. اما چه قدر به شخصیت من نزدیک است، نمی دانم.... شما تصور می کنید که این تابلو عین اصل است.»
«من نباید درباره کار خودم نظر بدهم.»
دارسی جواب نداد، و باز ساکت شدند و فقط رقصیدند، تا بالاخره دارسی پرسید که آیا او و خواهرهایش زیاد به مریتن می روند. الیزابت جواب مثبت داد، و چون نتوانست بر وسوسه اش غلبه کند اضافه کرد: «آن روز که ما را آنجا دیدید، ما تازه آشنایی جدیدی به هم زده بودیم.»
این حرف خیلی سریع اثرش را گذاشت. رگه عمیقی از غرور و تفرعن به قیافه اش دوید، اما کلمه ای هم نگفت، و الیزابت با آن که خود را به خاطر ضعفش ملامت می کرد نتوانست ادامه دهد. بالاخره، دارسی لب گشود و با خویشتن داری گفت:
«آقای ویکهام چنان از موهبت رفتارهای خوش بهره مند است که ایجاد دوستی برایش آسان است... اما این که بتواند دوستی ها را حفظ کند، معلوم نیست.»
الیزابت با تأکید جواب داد: «آن قدر بداقبال بود که دوستی شما را از دست داد، آن هم به صورتی که احتمالا تمام عمر ناراحتی اش را خواهد چشید.»
دارسی جواب نداد، و به نظر می رسید که می خواهد موضوع صحبت را
«عجالتا دارید احساس خودتان را توضیح می دهید، یا اینکه خیال می کنید احساس مرا می گویید؟ »
الیزابت با شیطنت جواب داد: «هر دو، چون من همیشه شباهت زیادی در طرز فکرمان دیده ام. ... هر دو خلق و خوی غیر معاشرتی داریم، کم حرف هستیم، از گپ زدن خوش مان نمی آید، مگر اینکه چیزی بگوییم که کل این سالن به حیرت بیفتد و مثل ضرب المثل به نسل بعد هم برسد.»
گفت: «مطمئنا شباهت خیره کننده ای با شخصیت خود شما ندارد. اما چه قدر به شخصیت من نزدیک است، نمی دانم.... شما تصور می کنید که این تابلو عین اصل است.»
«من نباید درباره کار خودم نظر بدهم.»
دارسی جواب نداد، و باز ساکت شدند و فقط رقصیدند، تا بالاخره دارسی پرسید که آیا او و خواهرهایش زیاد به مریتن می روند. الیزابت جواب مثبت داد، و چون نتوانست بر وسوسه اش غلبه کند اضافه کرد: «آن روز که ما را آنجا دیدید، ما تازه آشنایی جدیدی به هم زده بودیم.»
این حرف خیلی سریع اثرش را گذاشت. رگه عمیقی از غرور و تفرعن به قیافه اش دوید، اما کلمه ای هم نگفت، و الیزابت با آن که خود را به خاطر ضعفش ملامت می کرد نتوانست ادامه دهد. بالاخره، دارسی لب گشود و با خویشتن داری گفت:
«آقای ویکهام چنان از موهبت رفتارهای خوش بهره مند است که ایجاد دوستی برایش آسان است... اما این که بتواند دوستی ها را حفظ کند، معلوم نیست.»
الیزابت با تأکید جواب داد: «آن قدر بداقبال بود که دوستی شما را از دست داد، آن هم به صورتی که احتمالا تمام عمر ناراحتی اش را خواهد چشید.»
دارسی جواب نداد، و به نظر می رسید که می خواهد موضوع صحبت را