نام کتاب: غرور و تعصب
«مطمئنم که برایت هم رقص مطبوعی خواهد بود.»
«خدا نکند!... مصیبت از این بالاتر نمی شود!... مطبوع دانستن کسی که آدم می خواهد از او متنفر باشد!... برایم آرزوهای بد نکن.»
اما وقتی رقص از سر گرفته شد و دارسی آمد الیزابت را ببرد، شارلوت طاقت نیاورد و زیرگوش الیزابت به او گفت که این قدر ساده لوح نباشد و نگذارد خواب و خیال هایش در مورد ویکهام باعث شود از چشم مردی بیفتد که ده برابر مهم تر از ویکهام است. الیزابت جوابی نداد و به صحن رقص رفت، متحیر از این که چه افتخاری پیدا کرده تا مقابل آقای دارسی بایستد، و در نگاه اطرافیان نیز همین حیرت را خواند. مدتی رقصیدند بی آنکه کلمه ای به زبان بیاورند. الیزابت داشت تصور می کرد که سکوت شان تا آخر رقص دوم هم ادامه خواهد یافت. تصمیم گرفت این سکوت را نشکند، اما یکباره به فکرش رسید که اگر هم رقص خود را به
حرف زدن وادارد مجازات سخت تری به حساب می آید. این بود که خیلی مختصر درباره رقص اظهار نظر کرد. دارسی جواب داد، و باز ساکت شد. بعد از چند دقیقه، الیزابت برای دومین بار آقای دارسی را مخاطب قرار داد و گفت:
«حالا نوبت شماست، آقای دارسی، که چیزی بگویید..... من درباره رقص حرف زدم، و شما باید درباره اندازه اتاق با تعداد آدم ها چیزی بگویید.»
دارسی لبخند زد و به الیزابت اطمینان داد که هرچه الیزابت دوست داشته باشد همان را خواهد گفت.
«بسیار خوب.... این جواب فعلا غنیمت است.... شاید بعد من نظر بدهم که مجالس رقص خصوصی خیلی بهتر از مجالس رقص عمومی است. ... ولی حالا می توانیم ساکت باشیم.»
«پس شما معمولا موقع رقص حرف می زنید؟ »
«گاهی. می دانید که، کمی باید حرف زد. به نظر عجیب و غریب می آید که دو نفر نیم ساعت با هم باشند و هیچ حرف نزنند، اما محض خاطر بعضی ها

صفحه 102 از 431