که تصور کرده بود ژنرال *خرونیمو آرگوته*. حیرت زده، زمزمه کرد: «بازی بسیار ماهرانه ای بود!»
زن اصرار می ورزید که برنده شدن او در آن بازی به هیچ وجه ربطی به مهارت نداشته است. خرمیا دُ سنت آمور که از همان موقع راه خود را در مههای مرگ گم کرده بود، مهرهها را سرسری و بی فکرانه جابجا می کرد. در حدود ساعت یازده و ربع، از آن جایی که موسیقی نیز بند آمده بود، بازی را نیمه کاره گذاشته و از زن تقاضا کرده بود تا تنهایش بگذارد. خیال داشت برای دکتر خوونال اوربینو نامهای بنویسد. در عمرش هرگز با مردی آن طور محترم آشنا نشده بود. دوست داشت بگوید: «یک دوست جون جونی» گرچه تنها وجه مشترکی که داشتند فقط همان شطرنج بود. آن هم به عنوان گفتگویی منطقی و نه به عنوان یک علم. در آن موقع بود که زن درک کرد که خرمیا دُ سنت آمور به انتهای زجر خود رسیده است. عمرش با خاتمه دادن آن نامه، به پایان میرسید. در نظر دکتر تمام این چیزها باور نکردنی بود.
متعجبانه پرسید: «پس شما این را می دانستید!»
زن تصدیق کرد که نه تنها به همه چیز واقف بود، بلکه حتی به او کمک کرده بود تا عذاب مرگ را به بهترین نحوی تحمل کند. درست با همان عشقی که از طریق آن سعادت را به او عطا کرده بود. یازده ماه آخر عمرش جان کندنی بود بس طولانی.
دکتر گفت: «باید این مسئله را خبر می دادید. وظیفه شما بود. باید او را لو میدادید.»
زن خجلت زده جواب داد: «نمی توانستم در حق او نامردی کنم. خیلی عاشقش بودم.»
زن اصرار می ورزید که برنده شدن او در آن بازی به هیچ وجه ربطی به مهارت نداشته است. خرمیا دُ سنت آمور که از همان موقع راه خود را در مههای مرگ گم کرده بود، مهرهها را سرسری و بی فکرانه جابجا می کرد. در حدود ساعت یازده و ربع، از آن جایی که موسیقی نیز بند آمده بود، بازی را نیمه کاره گذاشته و از زن تقاضا کرده بود تا تنهایش بگذارد. خیال داشت برای دکتر خوونال اوربینو نامهای بنویسد. در عمرش هرگز با مردی آن طور محترم آشنا نشده بود. دوست داشت بگوید: «یک دوست جون جونی» گرچه تنها وجه مشترکی که داشتند فقط همان شطرنج بود. آن هم به عنوان گفتگویی منطقی و نه به عنوان یک علم. در آن موقع بود که زن درک کرد که خرمیا دُ سنت آمور به انتهای زجر خود رسیده است. عمرش با خاتمه دادن آن نامه، به پایان میرسید. در نظر دکتر تمام این چیزها باور نکردنی بود.
متعجبانه پرسید: «پس شما این را می دانستید!»
زن تصدیق کرد که نه تنها به همه چیز واقف بود، بلکه حتی به او کمک کرده بود تا عذاب مرگ را به بهترین نحوی تحمل کند. درست با همان عشقی که از طریق آن سعادت را به او عطا کرده بود. یازده ماه آخر عمرش جان کندنی بود بس طولانی.
دکتر گفت: «باید این مسئله را خبر می دادید. وظیفه شما بود. باید او را لو میدادید.»
زن خجلت زده جواب داد: «نمی توانستم در حق او نامردی کنم. خیلی عاشقش بودم.»
Jeronimo Argote