بیمارستان فقرا رفت و تک و تنها در را به روی خود بست. گوشش هم بدهکار التماس همکاران و کسانش نبود. بی اعتنا به منظره و بازندگانی که روی زمین راهروهای بیمارستان جان میکندند، به همسر و فرزندانش نامه ای پر از عشق و علاقه نوشت و از آنها به خاطر همه چیز سپاسگزاری کرد. نامه ای که به وضوح نشان میداد چقدر به زندگی و زنده بودن علاقه داشته است، نامه ای سوزناک در بیست صفحه که از خطش می شد رفته رفته درک کرد که مرض چگونه پیش رفته است. لزومی نداشت نویسنده اش را شناخت تا فهمید که آن را با آخرین نفی خود امضاء کرده است. بنا به درخواست خودش، جسدش را که به رنگ خاکستر در آمده بود، همراه اجساد دیگران در قبرستان عمومی به خاک سپردند. نمی خواست کسانی که او را دوست داشتند جسدش را ببینند.
دکتر خوونال اوربینو سه روز بعد، در میهمانی شام دوستانه، تلگراف را دریافت کرده و به یاد پدرش جامی شامپانی نوشیده و گفته بود: «مرد شریفی بود.» و چندی بعد مجبور شد خود را سرزنش کند که رفتارش عاقلانه نبوده است. برای این که اشک نریزد واقعیت را انکار کرده بود. ولی سه هفته بعد، کپی آن نامه را دریافت کرد و آن وقت به ناچار واقعیت را پذیرفت. ناگهان تصویر مردی که قبل از شناختن سایر مردم، شناخته بود برایش آشکار شد. مردی که او را بزرگ کرده بود، به او ادب آموخته بود و سی و دو سال بغل مادر او خوابیده بود و با این حال هرگز آن طور روح و جسما، قبل از آن نامه، خود را توصیف نکرده بود؛ آن هم صرفا به خاطر کمرویی. تا آن موقع دکتر خوونال اوربینو و خانواده اش طوری به مرگ فکر کرده بودند که انگار مسئله ای است مربوط به دیگران، پدران دیگران فوت می کردند، برادران و زنان و شوهران دیگران میمردند. ربطی به آنها نداشت. زندگی آرامی داشتند. خیال می کردند که خودشان
دکتر خوونال اوربینو سه روز بعد، در میهمانی شام دوستانه، تلگراف را دریافت کرده و به یاد پدرش جامی شامپانی نوشیده و گفته بود: «مرد شریفی بود.» و چندی بعد مجبور شد خود را سرزنش کند که رفتارش عاقلانه نبوده است. برای این که اشک نریزد واقعیت را انکار کرده بود. ولی سه هفته بعد، کپی آن نامه را دریافت کرد و آن وقت به ناچار واقعیت را پذیرفت. ناگهان تصویر مردی که قبل از شناختن سایر مردم، شناخته بود برایش آشکار شد. مردی که او را بزرگ کرده بود، به او ادب آموخته بود و سی و دو سال بغل مادر او خوابیده بود و با این حال هرگز آن طور روح و جسما، قبل از آن نامه، خود را توصیف نکرده بود؛ آن هم صرفا به خاطر کمرویی. تا آن موقع دکتر خوونال اوربینو و خانواده اش طوری به مرگ فکر کرده بودند که انگار مسئله ای است مربوط به دیگران، پدران دیگران فوت می کردند، برادران و زنان و شوهران دیگران میمردند. ربطی به آنها نداشت. زندگی آرامی داشتند. خیال می کردند که خودشان