نام کتاب: عشق در زمان وبا
نیمی از سکنه را به هلاکت رسانده بود، مرده بود و همراهش محیط شاد خانه نیز فرو ریخته و نابود شده بود. مادرش، بلانکا خانم، خفه شده در سوگواری ای که ابدی به نظر می رسید، کمبود شوهر مرده اش را با شبهای موسیقی مجلسی و آوازه خوانی های اپرا پر کرده بود. دو خواهرش، برخلاف آن طنازی طبیعی و علاقه به جشن و شادی، دو موجودی بودند که گویی راهبه آفریده شده و صومعه ای در انتظارشان بود.
دکتر خوونال اوربینو در اولین شب مراجعت، تا صبح چشم بر هم نگذاشت. از تاریکی و سکوت ترسیده بود. برای دور کردن خیالات کشتی شکستگی و صدها فاجعه دیگر که شب همیشه به همراه داشت، سه بار دعاهای حضرت مسیح خواند، به اضافه تمام دعاهایی که بلد بود و به یادش مانده بودند. پرنده ای هم که خود را از لای در خوب بسته نشده داخل اتاق خواب کرده بود، درست سر هر ساعت نغمه سرایی می‌کرد. کم مانده بود از صدای جیغ زنان دیوانه خانه چوپان مقدس که در مجاورت خانه آنها بود، دیوانه شود. به هم ریخته بود، از صدای قطرات آب که از مخزن آب به لگن می چکید و در تمامی خانه طنین می افکند، از صدای قدم برداشتن آن پرنده که به مرغهای ماهی خوار شباهت داشت و با لنگ های دراز راه گم کرده را جستجو می کرد، از ترس ذاتی اش از تاریکی و از حضور نامرئی پدر مرده اش در آن خانه عظیم به خواب فرو رفته. وقتی پرنده سر ساعت پنج صبح بار دیگر آواز خود را سر داد و خروس های محله نیز درست در همان لحظه با او هم آواز شدند، دکتر خوونال اوربینو، دست به دامن پروردگار متعال شد. چون می دید شهامت این را ندارد تا حتی یک روز دیگر هم آن وطن ویرانه را تحمل کند. با این حال مهربانی اطرافیان، گردش روزهای یکشنبه در بیرون از شهر و

صفحه 173 از 536