آن بوی گند به کابین های خود پناه بردند. پزشک جوان داشت از پلکان کشتی پایین می آمد. کت و شلواری از جنس آلپاکا به تن داشت، جلیقه و کت نازک بارانی هم پوشیده بود. ریشش مثل جوانی های پاستور بود و موهایش را از وسط به دو طرف شانه کرده بود. با وقار در خطی مستقیم پیش رفت و تا آنجا که امکان داشت، سعی کرد بر خود مسلط شود تا بغضش نترکد. بغضی که گلویش را فشار میداد، نه از غم که از وحشت بود. آن پایین، در بارانداز نسبتا خلوت، چند سرباز محافظ به چشم میخوردند، بدون اونیفورم نظامی و پابرهنه. بین آنها خواهران و مادر او و چند تن از دوستان نزدیکش به پیشواز آمده بودند. دید که همگی آنها لاغر و رنگ پریده اند، همگی آنها با وجود ریخت و قیافه نسبتا متشخصانه، آتیهای نامعین در انتظار داشتند. چنان در مورد بحران و جنگ داخلی صحبت می کردند که انگار چیزی است دوردست و بیگانه و ربطی به آنها ندارد. ولی همه آنها صدایشان می لرزید و تخم چشم هایشان تردیدی را در خود نهان می داشت که اصلا با کلماتشان جور درنمیآمد. کسی که بیشتر از دیگران او را به رقت آورد، مادرش بود. زنی که هنوز جوان بود و با موقعیت اجتماعی و ظاهر قشنگ خود راه خود را در زندگی باز کرده و پیش رفته بود و حالا داشت در آتش ملایم کافور پیراهن های بیوه زنی خود می سوخت و چون گل پلاسیده می شد. انگار افکار پسرش را خوانده باشد برای دفاع از خود سؤال کرد که چرا پوست بدن او آن طور کشیده و مثل موم، چرب به نظر می رسد.
گفت: «مادرجان، زندگی این چنین است، کاری نمی توان کرد. آدم در پاریس سبزرنگ می شود.»
کمی بعد، وقتی در کالسکه، در کنار مادرش نشست و داشت از گرما هلاک می شد دید که طاقت ندارد آن همه واقعیت تلخ را که بی رحمانه از
گفت: «مادرجان، زندگی این چنین است، کاری نمی توان کرد. آدم در پاریس سبزرنگ می شود.»
کمی بعد، وقتی در کالسکه، در کنار مادرش نشست و داشت از گرما هلاک می شد دید که طاقت ندارد آن همه واقعیت تلخ را که بی رحمانه از