نام کتاب: عشق در زمان وبا
ابتکار بترساندش. ولی بعد از امتحان کردن چند جوهر عاقبت فقط یک شیشه کوچک جوهر اکلیلی خرید. بعد از آنجا به قنادی پا گذاشت. صدایش از شدت همهمه به گوش نمی رسید. با انگشت به شیشه ها و جعبه ها اشاره می کرد و از هر چیز شش تا می خرید. شش تا رشته به رشته، شش تا قوطی کوچک کنسرو شیر، شش تا شیرینی که رویش کنجد داشت، شش تکه شکلات و در سه جور دیگر از شیرینی های محلی، شش تا از این، شش تا از آن، از هر چیز شش تا و همه را با طنازی هر چه تمام تر در زنبیل های مستخدمه جای می داد؛ بی اعتنا به توده مگسهای جستجوگر شهد شیرینی ها، بی اعتنا به داد و بیداد مدام جمعیت، بی اعتنا به بوی گند عرق که در آن گرمای کشنده از بدن همه تراوش می کرد. یک زن سیاهپوست بسیار خوشرو از سحر و جادو بیرونش کشید، زنی بود چاق با روسری رنگارنگ به سر، روی نوک کارد آشپزخانه یک قاچ سه گوش از آناناس به او تعارف کرد. قبول کرد. و درسته در دهان گذاشت، می جوید و مزه مزه می کرد. و در همان حال نگاهش از روی جمعیت عبور می کرد. بعد یکمرتبه سر جای خود میخکوب شد. از پشت سر، چنان نزدیک به گوش او که فقط خودش قادر بود در بین آن همه سر و صدا آن را بشنود، صدای او را شنیده بود: «این جا برای ملکه الهه ها اصلا جای مناسبی نیست.»
سر خود را برگرداند و در دو وجبی چشمانش، آن دو چشم دیگر را دید که از یخ ساخته شده بودند، چهره ای کبود و لب هایی که از شدت ترس، سنگ شده بودند. درست همان طور که او را برای اولین بار آن چنان نزدیک در مراسم نماز نیمه شب کلیسا دیده بود، ولی برخلاف آن مرتبه هیجان عشق را حس نکرد. درست برعکس، تمام شیفتگی عشق ناگهان محو شد. در یک چشم به هم زدن متوجه عظمت اشتباهش شد. خودش

صفحه 166 از 536