نام کتاب: عشق در زمان وبا
فلورنتینو آریثا، متحیرانه تماشایش می کرد. نفس در سینه حبس کرده بود و تعقیبش می کرد. چند بار پایش به زنبیل های مستخدمه گرفت و کم مانده بود زمین بخورد. مستخدمه هم جواب عذرخواهی او را فقط با تبسم پس می داد. چنان نزدیک به او قدم بر می داشت که بوی عطر بدنش را استشمام می کرد و اگر دخترک تا آن موقع او را ندیده بود فقط به خاطر طرز راه رفتنش بود. آه که دختر تا چه حد زیبا بود، مسحورکننده بوده چقدر با دیگران فرق داشت. فکر می کرد چطور بقیه مردم مثل او از صدای پاشنه کفشش روی سنگفرش خیابان مدهوش نمی شوند و قلبشان مثل قلب او با صدای خفیف چین های پیراهنش آشفته نمی شود. چطور هیچ کس بجز او از تکان خوردن گیس بافته‌اش آن طور دیوانه عشق نمی شود، از آن پرواز دستانش، از آن خنده طلایی اش. هیچ حرکتی از نظرش مخفی نمانده بود، همان طور هم هیچ نشانه ای از شخصیتش. ولی جرئت نمی کرد به او نزدیک تر شود، نمی خواست آن جذبه سحر و جادویی را در هم بشکند. با این حال وقتی دید به راسته میرزا بنویس ها پا می گذارد، وحشت کرد؛ ترسید فرصتی را از دست بدهد که سال های سال آرزویش را داشت.
فرمینا داثا و همکلاسی هایش همیشه فکر می کردند که راسته میرزا بنویسها مکانی است بدنام و در نتیجه پا گذاشتن به آنجا برای دختران حسابی و تربیت شده، ممنوع است. یک کوچه طاق دار بود در مقابل میدانی که در آن درشکه و ارابه های باربری با الاغ را کرایه می دادند. جایی بود پر سر و صدا و مخصوص خرید و فروش های عامیانه اسمش هم از زمان استعمار باقی مانده بود، چون از همان زمان در آنجا میرزا بنویسها جلیقه به تن با آستین های مصنوعی در سکوت می نشستند

صفحه 164 از 536