نام کتاب: عشق در زمان وبا
اعتماد به نفس او متحیر مانده بود؛ راه خود را بین جمعیت باز می کرد و پیش می‌رفت، در حالی که گالا پلاسیدیا مدام به این و آن تنه می زد و زنبیل های دستش به هم می پیچیدند. باید می دوید تا خودش را به او برساند و با او همقدم شود. مستقیم پیش می رفت و راه خود را می یافت، درست همانند یک خفاش در ظلمت. به هیچ کس تنه نمی زد. اغلب با عمه اسکولاستیکا به خرید رفته بود ولی همیشه خریدهای جزئی، خرید عمده بر عهده پدرش بود، مایحتاج خانه و مبل و اثاثیه و حتی البسه زنها. در نتیجه آن روز که برای اولین بار شخصا برای خرید به بازار پا گذاشته بود به این می ماند که رؤیای زمان بچگی اش به حقیقت پیوسته باشد.
به شکارچیان مار و افعی اعتنایی نکرد که شربتی را برای عشق ابدی می فروختند، به گداها که در راهروها دراز افتاده بودند و از زخم هایشان خون روان بود، اهمیت نداد؛ همین طور به کسی که می خواست سر بقیه کلاه بگذارد و نشان دهد که یک سرخپوست واقعی است و کسی که می خواست به او تمساحی بفروشد که می گفت اهلی و تربیت شده است. بدون هدفی معین در بازار پیش می رفت و تمام جزئیات را در نظر می گرفت؛ با توقف هایی صرفا برای لذت بردن و تماشای چیزها. به هر
جا که چیزی می فروختند پا می گذاشت و در هر جا چیزی می یافت که شور زندگی را در وجودش تشدید می کرد. از بوی عطری که روی پارچه ها پاشیده بودند و در سبدهای بزرگی آنها را می فروختند لذت برد. پارچه های قلمکار را به دور خود می‌پیچید. در آینه قدی مغازه سیم خاردار طلایی خود را تماشا کرد با لباس زنهای اسپانیولی و یک بادبزن نقاشی شده در دست و یک شانه بزرگ در گیسوانش، خندید و از خنده اش بیش تر خنده اش گرفت. به مغازه هایی رفت که اجناس خارجی می‌فروختند. تکه ای ماهی دودی به دهان گذاشت و به یاد شبهایی افتاد

صفحه 162 از 536