نام کتاب: عشق در زمان وبا
ساعت نه در اتاق خواب مشرف به بالکن خاموش شد. دیگر موفق نمی شد به خواب برود، مثل شبهای ابتدای عشق، دچار تهوع شده بود.
ترانزیتو آریثا با بانگ خروس از خواب بیدار شد. نگران بود. پسرش پس از نیمه شب به حیاط رفته بود و دیگر پا به اتاق نگذاشته بود. او را در خانه نیافت. به روی صخره‌ها رفته بود. سرگردان بود. اشعار عاشقانه اش را به دست باد می سپرد. از ذوق اشک می ریخت. سرانجام صبح از راه رسیده بود. سر ساعت هشت زیر طاقی ها، در کافه کشیش ها نشسته بود. گیج از بی خوابی، در فکر بود که به نحوی با فرمینا داثا تماس بگیرد و به او خیر مقدم بگوید. یک‌مرتبه حس کرد که زلزله ای دارد تکانش می‌دهد و دل و روده اش را از شکم بیرون می کشد.
او بود. داشت به همراه گالا پلاسیدیا از میدان کلیسای جامع عبور می کرد. مستخدمه زنبیل های خرید را به دست داشت و دختر، برای اولین بار بدون روپوش مدرسه، پا به خیابان گذاشته بود. قد کشیده بود. راست تر و مطمئن تر قدم بر می داشت. زیبایی اش با بالا رفتن سن بیشتر شده بود. گیسوانش بلندتر شده بودند، ولی آنها را مثل سابق به پشت گردن نینداخته بود. روی شانه راستش بودند و همین تغییر شکل جزئی، هرگونه نشانه طفولیت را از او دور کرده بود. فلورنتینو آریثا، بی حرکت در جای مانده بود. از میدان گذشت و حتی نگاه خود را هم بالا نیاورد. همان نیرویی که فلجش کرده بود، باعث شد بعد از پیچیدن او در پشت کلیسا و ناپدید شدنش در کوچه های سنگفرش بازارچه که غوغایش گوش را کر می کرد، از جا بجهد و تعقیبش کند.
بدون این که خود را نشان دهد، تعقیبش می‌کرد. حرکاتش را کشف می کرد، به بزرگ شدن زودرس موجودی پی می برد که از تمام عالم بیشتر دوستش داشت و برای اولین بار به شکل طبیعی می دیدش. از

صفحه 161 از 536