نام کتاب: عشق در زمان وبا
او که حالا هفده سال داشت کلیدها را با اراده ای راسخ گرفت. ولی به خوبی می‌دانست که به دست آوردن هر وجب از آزادی، صرفا به خاطر عشق است و بس. روز بعد، پس از شبی پر از کابوس، برای اولین بار حس کرد که از بازگشت چندان هم خوشحال نیست. در بالکن را باز کرد و دید که باران ریزی می بارد، به روی آن پارک کوچک، به روی مجسمه قهرمانی که سرش را کنده بودند، به روی آن نیمکت مرمر که فلورنتینو آریثا رویش می نشست و کتاب شعری در دست می گرفت. دیگر به عنوان معشوقی دست نیافتنی به او فکر نمی کرد بلکه او را شوهری مطمئن می دید که از جان و دل به او تعلق داشت. دید که با آن سفر چه زمانی را بیهوده از دست داده بود، حس می کرد که زیستن چقدر برایش مشکل شده است. به عشق احتیاج داشت، باید بار دیگر آن طور که شایسته است، عاشق مرد خود می شد. متعجب شده بود که چرا او در آن باغ ملی نیست. جایی که همیشه به رغم باران در آنجا حاضر می شد. چطور شده بود که به هیچ طریقی از او خبری به دست نیاورده بود. حتی الهامی نیز به او نشده بود؛ ناگهان از تصور این که مبادا او مرده باشد، سخت به وحشت افتاد. ولی این فکر شوم را از سر بیرون راند. در تلگراف پرانی شدید روزهای قبل از بازگشت، فراموش کرده بودند برای ارتباط پس از ورود او نقشه‌ای بکشند.
واقعیت این بود که فلورنتینو آریثا مطمئن بود که او هنوز بازنگشته است، تا این که مأمور تلگراف ریو آچا به او اطمینان بخشید که دخترک روز جمعه سوار همان کشتی‌ای شده بود که روز قبل به خاطر باد موفق نشده بود راه بیفتد. پایان هفته را به کشیک دادن در حوالی خانه او گذراند تا بلکه نشانه ای از زندگی در آن خانه ببیند. طرفهای غروب روز دوشنبه، نوری متحرک از پشت پنجره ها دیده شد؛ نوری که کمی پس از

صفحه 160 از 536