نام کتاب: عشق در زمان وبا
برنمی داشت. چند مسافر با وجود طوفان خواسته بودند هر چه زودتر پای به خشکی بگذارند. خیلی از آنها وقتی می دیدند قایق ها نمی توانند خود را به بندر برسانند، پیاده می شدند و از میان گل و شل خود را به ساحل می رساندند. در ساعت هشت پس از انتظار بیهوده بند آمدن باران، یک باربر سیاهپوست که آب به کمرش می‌رسید، فرمینا داثا را از روی عرشه کشتی برداشت، او را در بغل گرفت و به ساحل آورد. چنان خیس شده بود که فلورنتینو آریثا نشناختش.
خود فرمینا داثا نیز حالیش نشده بود که در طی آن سفر چقدر بزرگتر شده است. پا به خانه بسته مانده گذاشتند. فرمینا بلافاصله رتق و فتق امور را قهرمانانه به دست گرفت تا خانه بار دیگر قابل زیستن شود. البته به کمک *گالا پلاسیدیا* مستخدمه سیاهپوستی که تا خبر بازگشت آنها را شنیده بود از کلبه خرابه ویژه برده ها، به آنجا بازگشته بود. فرمینا داثا دیگر تک فرزند لوس و در عین حال شهید استبداد پدر نبود. خانم و مالک امپراتوری ای از گرد و خاک و تار عنکبوت شده بود که فقط نیرویی از عشق تسخیرناپذیر موفق می شد نجاتش بخشد. چندان هم از خودش متحیر نشده بود چون حس میکرد که کمی از زمین بالا آمده است، مثل وقتی که در خواب بینی پرواز می‌کنی، چنان نیرویی به دست آورده بود که احساس میکرد می تواند کره زمین را با دست بلند و جابجا کند. همان شب ورود، وقتی سر میز آشپزخانه نشسته بودند و شیرقهوه و شیرینی سیب می‌خوردند. پدرش رسما امور خانه را به دست او سپرد و این را مثل آیینی مذهبی، بسیار رسمی اعلام کرد.
به او گفت: «بیا، کلیدهای زندگیت را در مشت خودت میگذارم.»
Gala Placidia

صفحه 159 از 536