نام کتاب: عشق در زمان وبا
توسعه می یافت. در نتیجه بار دیگر ساعت هشت شب با همان اقوام پر سر و صدایی که شب قبل به بدرقه آمده بودند، به بندر بدرقه شدند، با همان اشک های خداحافظی و با همان بسته های آذوقه لحظه آخر که دیگر در کابین جا نمی گرفتند. هنگام حرکت کشتی مردان خانواده با شلیک هوایی از آنها خداحافظی کردند و لورنزو داثا هم از روی عرشه کشتی با پنج شلیک تپانچه جوابشان گفت. نگرانی فرمینا داثا به زودی رفع شد چون باد، در تمام شب به نحوی دلخواه وزیدن گرفته بود و از دریا بوی عطر گل به مشام می رسید و او توانست بدون بستن کمربند ایمنی در جای خود بخوابد. فلورنتینو آریثا را در خواب دید که چهره همیشگی خود را از روی صورت برکنده بود، چون در واقع آن چهره، صورتکی بیش نبود. اما صورت واقعی او هم عین شکل همان صورتک بود. صبح زود از خواب بیدار شد، گیج از معنی آن خواب و پدرش را دید که در کابین ناخدا قهوه تلخ با کنیاک می خورد. چشمانش از الکل چپ شده و ثابت مانده بود.
داشتند به بندر نزدیک می شدند. کشتی در سکوت از میان هزار راه قایق های بادبانی که در جلوی بازار عمومی در خلیج لنگر انداخته بودند پیش می رفت. بوی گند بازار از چند فرسنگی دریا به مشام می رسید. سحر از بارانی ریز سرشار شده بود. چندی نگذشت که باران به رگبار تبدیل شد. فلورنتینو آریثا که مثل یک قراول روی بالکن ساختمان تلگرافخانه ایستاده بود، کشتی را شناخت. داشت از خلیج لاس آنیماس می‌گذشت و بادبان هایش از ریزش باران فروکش کرده بودند. در جلوی بازار، لنگر انداخت. روز قبل تا ساعت یازده صبح در انتظار باقی مانده بود و بر حسب اتفاق به تلگرافی برخورده بود که اطلاع می داد به خاطر بادهای مخالف ورود کشتی به تأخیر افتاده است و آن روز از ساعت چهار صبح به روی بالکن رفته و در انتظار مانده بود. از قایق های کوچک چشم

صفحه 158 از 536