خود چسبیده بود. کشتی چنان تکان می خورد که او فکر می کرد هر آن ممکن است تسمه های روی تخت از جا دریایند. از روی عرشه صدای فریاد به گوشش می رسید، گویی همگی داشتند غرق می شدند. صدای خرناس کشیدن چون ببر پدرش در کابین مجاور، بر وحشتش می افزود. برای اولین بار در طول حدود سه سال، شب را بیدار به صبح رساند بی آنکه لحظه ای به فلورنتینو آریثا فکر کرده باشد، در حالی که فلورنتینو، در ننوی خود دراز کشیده و بیدار مانده بود و برای رسیدنش ثانیه شماری می کرد. هنگام سحر باد ناگهان بند آمد و دریا آرام گرفت. فرمینا داثا متوجه شد که با وجود آن دریازدگی، به هر حال موفق شده است کمی بخوابد، چون سر و صدای زنجیر لنگر از خواب بیدارش کرد. آن وقت کمربندها را از روی تخت باز کرد و از آن پنجره کوچک و مدور کابین به بیرون نگاه کرد به امید این که در آن شلوغی بندر، فلورنتینو آریثا را ببیند، ولی آنچه دید فقط ساختمان های اداره گمرک بود که از بین نخل هایی که با اولین پرتوهای خورشید طلایی شده بودند، پدیدار بودند و آن بندر کوچک در ریو آچا که شب قبل از همان جا حرکت کرده بودند.
بقیه روز برایش مثل یک توهم بود. حضور در خانه ای که روز قبل در آن بود، دیدن کسانی که روز قبل از آنها خداحافظی کرده بود و صحبت درباره چیزهای همیشگی. گیج شده بود، مثل مواقعی که احساس می شود مناظر و حوادث حاضر قبلا هم دیده شده و اتفاق افتاده است. وحشتزده تصور می کرد که شاید سفر با کشتی را در توهم خود دیده است
تنها امکان مراجعت به خانه فقط دو هفته سفر روی قاطر در پیچ و خم کوهستان بود و تازه خیلی هم مشکل تر و خطرناک تر از سفر اولیه چون جنگی که در استان کائوکا در کوه های آند آغاز شده بود در جزایر کارائیب
بقیه روز برایش مثل یک توهم بود. حضور در خانه ای که روز قبل در آن بود، دیدن کسانی که روز قبل از آنها خداحافظی کرده بود و صحبت درباره چیزهای همیشگی. گیج شده بود، مثل مواقعی که احساس می شود مناظر و حوادث حاضر قبلا هم دیده شده و اتفاق افتاده است. وحشتزده تصور می کرد که شاید سفر با کشتی را در توهم خود دیده است
تنها امکان مراجعت به خانه فقط دو هفته سفر روی قاطر در پیچ و خم کوهستان بود و تازه خیلی هم مشکل تر و خطرناک تر از سفر اولیه چون جنگی که در استان کائوکا در کوه های آند آغاز شده بود در جزایر کارائیب