نام کتاب: عشق در زمان وبا
می ماند و از بالای برج به دریای شبانه خیره می‌شد. از آن طریق از صدای کشتی‌ها با خود آنها آشنایی پیدا کرد. از شدت و ضعف نور آنها در افق و در چرخش نور فانوس دریایی، می فهمید چند کشتی به بندر می آیند.
برای روزها سرگرمی دیگری پیدا کرده بود؛ به خصوص روزهای یکشنبه. محله قدیمی نایب السلطنه ها مسکن ثروتمندان شهر بود و ساحل شنای زنها را در آنجا با دیواری بتونی از قسمت مردانه جدا کرده بودند. یک ساحل در طرف راست برج فانوس و یکی دیگر در سمت چپ. پیرمرد نگهبان برج، در آن بالا یک دوربین کار گذاشته بود که با پرداخت پول خرد می توانستی ساحل شنای زنها را تماشا کنی. دخترخانم ها هم بدون این که بدانند دارند دید زده می شوند، سعی می کردند هر چه بیشتر خودنمایی کنند. لباس شنایشان چین دار بود. کفش و کلاه شنا داشتند و انگار برای قدم زدن به خیابان آمده بودند. گرچه با آن لباس دریایی تمام زیبایی خود را از دست داده بودند. مادرها در ساحل زیر آفتاب و روی صندلی های گهوارهای حصیری می نشستند و مراقبشان بودند. با همان پیراهن ها، همان کلاه های پردار به سر و همان
چترهای کوچک آفتابی از پارچه ارگاندی. درست به همان شکل و قیافه ای که به مراسم نماز کلیسا رفته و برگشته بودند. می ترسیدند که مردهای ساحل دیگر، از زیر آب با دخترک ها لاس بزنند. واقعیت در این بود که با آن دوربین چیز تحریک کننده ای دیده نمی شد. مثل این بود که زنهای لباس پوشیده را در خیابان تماشا کنی. ولی مشتری ها خیلی زیاد بودند و هر روز یکشنبه می آمدند و دلشان را به این خوش می‌کردند که از طریق آن دوربین، میوه های بی مزه ای را در دهان مزه مزه کنند که‌دوربین در یک قدمی جلوی چشمشان گذاشته بود.
فلورنتینو آریثا یکی از آن مشتری ها بود. گرچه اعمالش بیش از لذت

صفحه 155 از 536