نام کتاب: صحبت شیطان
از اینکه آن موقع شب از رختخواب بیرونش کشیدم ناراحت شد، اما باید دوباره صدایش را می شنیدم، شاید برای آخرین بار.
به او گفتم: عزیزم، به اندازه کافی طفره رفته ایم. فردا دوباره ازدواج می کنیم. سعی میکنم پیش از طلوع آفتاب آنجا باشم، امیدوارم
- فرد، مست کرده ای؟ من.. فرد، فکر میکنم روی پرونده مشکلی کار میکنی، نه؟
- بله، تقریبا سخت است.
با ناله گفت: اوه، فرد، قبلا گفته ام که نمی توانم این وضع را تحمل کنم!
- می دانم چه گفتی، عزیزم. دوستت دارم و این تنها چیزی است که الان باید گفته شود. فردا درباره بقیه مسائل صحبت میکنیم. شاید کار ثابتی در کارخانه ای الکترونیکی پیدا کنم. همانطور که تو می خواهی، می بینمت، عزیزم.
محوطه چمن کاری وسیعی خانه سن فورد را از خیابان جدا می کرد. او کلاه خوش جلوه برازنده ای بر سر، کت نازک بهاری به تن، و دستکش به دست داشت و روی لبه پیاده روی تاریک منتظرم بود. دیدن دستکشهایش که از پوست خوک بود، حالم را بهتر کرد. پس از آنکه به آهستگی روی صندلی جلویی کنار من خزید، همان سؤال همیشگی را پرسید: به کسی گفته اید می آیید مرا ببینید، آقای کلمبیا؟
- خیر.
به رانندگی ادامه دادم، بی آنکه از سرعت او در کشیدن اسلحه آگاه باشم. به سوی حومه شهر در جاده فرعی خاکی متروکی راندم و ایستادم. زندگی ام به توقف ماشین بسته بود.
سن فورد پرسید: چرا ایستادید، آقای کلمبیا؟
دستان دستکش پوشش همچنان روی پایش قرار داشت و کاملا

صفحه 95 از 291