نام کتاب: صحبت شیطان
ظهر، ناهار بسته بندی شده اش را خورد و با بی سیم گزارش داد و گفت که پارک خالی است. با وجود این پیت کربز باید می ماند. درهای پارک تا شب باز بودند. مالیات دهندگان بخش انتظار داشتند در هر هوایی از پارکشان استفاده کنند.
در واقع، کمی پیش از ساعت یک، اتومبیلی وارد شد. کربز، از بالای تپه ای دور با دوربینش اتومبیل را دید. ماشین پس از طی حدود یکصد یارد در پارک توقف کرد و مسافرانش را بیرون داد، یک مرد و زن. چه کس دیگری می توانست باشد؟ کربز مدتی آنها را پایید. آن دو دست در دست، در میان علفهای سبز و شاداب پاییزی قدم می زدند. دیوانه ها! پیت کربز، رستورانی گرم و راحت را ترجیح می داد.
او به بازرسی اش ادامه داد. وسعت پارک برای بازرسی زیاد بود، بیش از هفت هزار جریب. در روزهای آخر هفته تابستان، به همان مقدار هم جمعیت به پارک می آمد. سه پلیس انجام وظیفه می کردند. اما امروز کار او فقط راندن میان هزار توی جاده ها، به نمایش گذاشتن یونیفورم و اتومبیل نشان دارش بود تا مردم بدانند که از آنها محافظت می شود، گرچه یک پلیس نمی توانست همزمان همه جا باشد.
برای همین بود که اتومبیل دوم توانست پنهانی به او نزدیک شود. او آن را که در یکی از مناطق شن ریزی شده، درست بیرون جاده و در ابتدای راه پیاده، پارک شده بود خالی یافت.
پیت کربز دوباره سرش را از روی بهت تکان داد. بی شک، دو عاشق دیگر؛ تنها تفاوت این دو آن است که خواسته اند در کوره راهی گردش کنند که به جنگلها ختم می شد. این راه، سه مایل پر پیچ و خم ادامه می یافت و در چنین روزی بسیار خلوت بود.
به اتومبیل نزدیک شد. این کار را به صورت خودکار انجام داد. هر دو

صفحه 186 از 291