ناگهان به نظر رسید نوری به ذهن هیگر تابیده است:
-... انگار پر از دینامیت باشند!
پنی من آهی کشید:
- بالاخره چرخهای کوچک داخل مغزت چرخیدن در جهت صحیح را شروع کردند. برنامه دقیقا همین بود. در هوای صاف ممکن بود دود انفجار به طرف ما کشانده شود. اندکی بو می توانست نقشه اش را نقش بر آب کند. برای همین وریاتی تا روزی که باد سختی از پشت سر ما موقع شلیک بوزد و دود را از ما دور کند صبر کرد. باران بهانه خوبی بود که ما را به کلبه برگرداند بی آنکه بخواهیم با پذیرفتن خطر پایین رفتن از دره از نزدیک اهداف را مطالعه کنیم. آن وقت، البته، بعد از این آزمایش، اسباب بازی اش را شکست که نتوانیم حتی آن را وارسی کنیم.
هیگر پرسید: اما این فقط حدسهای شماست، نه؟ منظورم این است که مدرک واقعی ندارید. پنی من گفت: بله، دارم. شب آخر، وقتی داشتی خوابهای شیرین مدال گرفتن به خاطر برگرداندن سلاح صوتی می دیدی، من به کوه و آن دره برگشتم. وقتی در تاریکی از دره پایین می رفتم داشتم از ترس می مردم. دو ساعت طول کشید، اما بالاخره از عهده اش برآمدم. وقتی آن پایین رسیدم نمونه هایی از اهدافی که به آنها شلیک شده بود، برداشتم. تقریبا صبح بود که برگشتم و واقعاً خسته و کوفته بودم. برای همین هم بود که آن روز صبح به اندازه تو دلواپس بلند شدن نبودم.
پنی من دست در جیب کرد و تکه هایی چوب و سنگ بیرون آورد و ادامه داد: آنها را به آزمایشگاه دادم تا کاملا بررسی شوند. اینها فقط چند تایشان است. در تکه های هر سه هدف درخت، صخره و کنده، ردی از نوعی خاک رس و کاغذ مومی که با فشار انفجار به درونشان راه یافته
-... انگار پر از دینامیت باشند!
پنی من آهی کشید:
- بالاخره چرخهای کوچک داخل مغزت چرخیدن در جهت صحیح را شروع کردند. برنامه دقیقا همین بود. در هوای صاف ممکن بود دود انفجار به طرف ما کشانده شود. اندکی بو می توانست نقشه اش را نقش بر آب کند. برای همین وریاتی تا روزی که باد سختی از پشت سر ما موقع شلیک بوزد و دود را از ما دور کند صبر کرد. باران بهانه خوبی بود که ما را به کلبه برگرداند بی آنکه بخواهیم با پذیرفتن خطر پایین رفتن از دره از نزدیک اهداف را مطالعه کنیم. آن وقت، البته، بعد از این آزمایش، اسباب بازی اش را شکست که نتوانیم حتی آن را وارسی کنیم.
هیگر پرسید: اما این فقط حدسهای شماست، نه؟ منظورم این است که مدرک واقعی ندارید. پنی من گفت: بله، دارم. شب آخر، وقتی داشتی خوابهای شیرین مدال گرفتن به خاطر برگرداندن سلاح صوتی می دیدی، من به کوه و آن دره برگشتم. وقتی در تاریکی از دره پایین می رفتم داشتم از ترس می مردم. دو ساعت طول کشید، اما بالاخره از عهده اش برآمدم. وقتی آن پایین رسیدم نمونه هایی از اهدافی که به آنها شلیک شده بود، برداشتم. تقریبا صبح بود که برگشتم و واقعاً خسته و کوفته بودم. برای همین هم بود که آن روز صبح به اندازه تو دلواپس بلند شدن نبودم.
پنی من دست در جیب کرد و تکه هایی چوب و سنگ بیرون آورد و ادامه داد: آنها را به آزمایشگاه دادم تا کاملا بررسی شوند. اینها فقط چند تایشان است. در تکه های هر سه هدف درخت، صخره و کنده، ردی از نوعی خاک رس و کاغذ مومی که با فشار انفجار به درونشان راه یافته