سلاح را داغان کنی مجبور می شویم تو را با خودمان ببریم.
- دقیقا. این معامله ای عالی برای کشور شماست. در برابر توجه به من، سلاحی با توانایی نسبتا نامحدود به دست خواهید آورد. تنها کاری که باید بکنید این است که مرا همراه خود ببرید، آن وقت افتخار این موفقیت نصیب شما خواهد شد. آدم عاقل فورا این فرصت را می قاپد.
- درباره اش فکر می کنم. اجازه بدهید فردا نتیجه را بگویم.
روز بعد، هوا صاف و روشن بود. هیگر، با طلوع آفتاب، مضطرب بلند شد. پنی من در خواب سنگینی تا ظهر خرناس می کشید و خروپف می کرد.
سرانجام، پنی من چشمانش را گشود و ناله ای کرد: دارم می میرم. همه عضله هایم درد میکند.
سرش را مانند مشت زنی که برای پول می جنگد، تکان داد و با احتیاط نشست و با صدای نامشخصی به هیگر گفت: با بی سیم گرگ را پیدا کن. به او بگو بیاید و ما را از این سرزمین پرت لعنتی نجات دهد.
هیگر پرسید: با وریانی؟
- مطمئنا. بهتر است بعد از این همه دردسر چیزی برای ارائه داشته باشیم.
دو روز بعد، هیگر و پنی من به دفتر شرمن رایم راهنمایی شدند. رایم بی مقدمه گفت: پشت لباست را بزن تو شلوار، پنی من. ظاهرت بدتر از روزی است که از اینجا رفتی. وریاتی را کجا گذاشتی؟
- در اداره مهاجرت. آنجا آنقدر با کاغذبازیهای معمول معطلش می کنند تا دوباره وقتش برسد ببریمش.
- بسیار خب، برویم سر گزارش شما. هیگر، به عنوان یک تازه کار تو اول شروع کن.
- دقیقا. این معامله ای عالی برای کشور شماست. در برابر توجه به من، سلاحی با توانایی نسبتا نامحدود به دست خواهید آورد. تنها کاری که باید بکنید این است که مرا همراه خود ببرید، آن وقت افتخار این موفقیت نصیب شما خواهد شد. آدم عاقل فورا این فرصت را می قاپد.
- درباره اش فکر می کنم. اجازه بدهید فردا نتیجه را بگویم.
روز بعد، هوا صاف و روشن بود. هیگر، با طلوع آفتاب، مضطرب بلند شد. پنی من در خواب سنگینی تا ظهر خرناس می کشید و خروپف می کرد.
سرانجام، پنی من چشمانش را گشود و ناله ای کرد: دارم می میرم. همه عضله هایم درد میکند.
سرش را مانند مشت زنی که برای پول می جنگد، تکان داد و با احتیاط نشست و با صدای نامشخصی به هیگر گفت: با بی سیم گرگ را پیدا کن. به او بگو بیاید و ما را از این سرزمین پرت لعنتی نجات دهد.
هیگر پرسید: با وریانی؟
- مطمئنا. بهتر است بعد از این همه دردسر چیزی برای ارائه داشته باشیم.
دو روز بعد، هیگر و پنی من به دفتر شرمن رایم راهنمایی شدند. رایم بی مقدمه گفت: پشت لباست را بزن تو شلوار، پنی من. ظاهرت بدتر از روزی است که از اینجا رفتی. وریاتی را کجا گذاشتی؟
- در اداره مهاجرت. آنجا آنقدر با کاغذبازیهای معمول معطلش می کنند تا دوباره وقتش برسد ببریمش.
- بسیار خب، برویم سر گزارش شما. هیگر، به عنوان یک تازه کار تو اول شروع کن.