برد و پیش از آنکه پنی من با هیگر بتوانند جلویش را بگیرند سلاح را بر لبه تیز سنگ زد.
جعبه پلاستیکی خرد شد. ترانزیستورها، خازنها و دیگر قطعات الکترونیکی بیرون ریختند و در دره پراکنده شدند.
وریاتی چند بار اسلحه را به صخره کوبید تا آنکه چیزی جز توده در هم پیچیده ای از چوب و فلز از آن برجای نماند. سرانجام، آن را به سوی آسمان دره پرتاب کرد. به نظر رسید سلاح لحظه ای در فضا شناور شد و بعد به قعر دره فرو رفت. پنی من شنید که آن پایین، به چیز سختی اصابت کرد. با عصبانیت پرسید: موضوع چیست؟ کسی سلاح شما را با این وضع نمی خرد، دکتر.
وریاتی به آرامی گفت: وقتی برگشتیم، توضیح می دهم. حالا بگذار برویم. این طور که به نظر می آید پیش از رسیدن به کلبه حسابی خیس می شویم.
نیم ساعت بعد، پنی من پاهای چاقش را در شلواری خشک فرو می کرد و با صدای بلند ناسزا می گفت:
- همه اش تقصیر رایم است؟
و بعد بر سر هیگر که مشغول تماشای بارانی که به پنجره ها می خورد و به پایین جاری می شد، بود، فریادی کشید.
- باید حدس می زدی این ورباتی آدم عجیب غریبی باشد. اول می خواهد اسلحه را به ما بفروشد و بعد آن را تکه تکه می کند. لعنتی، باید...
ضربه ای به در کلبه خورد. پنی من و هیگر نگاه نگرانی رد و بدل کردند. سرانجام پنی من گفت: بیا تو.
وریاتی در حالی که آب از بارانی اش فرو می ریخت وارد شد و به آرامی
جعبه پلاستیکی خرد شد. ترانزیستورها، خازنها و دیگر قطعات الکترونیکی بیرون ریختند و در دره پراکنده شدند.
وریاتی چند بار اسلحه را به صخره کوبید تا آنکه چیزی جز توده در هم پیچیده ای از چوب و فلز از آن برجای نماند. سرانجام، آن را به سوی آسمان دره پرتاب کرد. به نظر رسید سلاح لحظه ای در فضا شناور شد و بعد به قعر دره فرو رفت. پنی من شنید که آن پایین، به چیز سختی اصابت کرد. با عصبانیت پرسید: موضوع چیست؟ کسی سلاح شما را با این وضع نمی خرد، دکتر.
وریاتی به آرامی گفت: وقتی برگشتیم، توضیح می دهم. حالا بگذار برویم. این طور که به نظر می آید پیش از رسیدن به کلبه حسابی خیس می شویم.
نیم ساعت بعد، پنی من پاهای چاقش را در شلواری خشک فرو می کرد و با صدای بلند ناسزا می گفت:
- همه اش تقصیر رایم است؟
و بعد بر سر هیگر که مشغول تماشای بارانی که به پنجره ها می خورد و به پایین جاری می شد، بود، فریادی کشید.
- باید حدس می زدی این ورباتی آدم عجیب غریبی باشد. اول می خواهد اسلحه را به ما بفروشد و بعد آن را تکه تکه می کند. لعنتی، باید...
ضربه ای به در کلبه خورد. پنی من و هیگر نگاه نگرانی رد و بدل کردند. سرانجام پنی من گفت: بیا تو.
وریاتی در حالی که آب از بارانی اش فرو می ریخت وارد شد و به آرامی