سی و شش ساعت بعد، هیگر در کنار *گرگ*، خلبانی که آنها را به سوی بیابانهای کانادا می برد نشسته بود. پشت سرشان، پنی من قرار داشت که مدام به صندلی کوچکی که بدن بزرگش را به زور در آن جا داده بود، بد و بیراه می گفت و از گرگ خواهش می کرد بالاتر از درختان صنوبری که به نظر می رسید بسیار نزدیک به پایه های زیر آبی هواپیما تکان می خوردند، پرواز کند. هیگر تعجب می کرد که پنی من چه طور توانسته است پیراهن پیچازی شکاری و شلوار خاکی رنگ خود را که تازه روز قبل خریده بود، نامرتب و کثیف کند.
گرگ با انگشت اشاره پایین را نشان داد. بعد هواپیما را کج و با این کار ناله پنی من را بلند کرد. خلبان بلندتر از غرش موتور هواپیما فریاد زد:
- این آخر دریاچه نیجیکام است. کلبه ها فقط دو مایل پایین تر از ساحل جنوبی اند.
گرگ هواپیما را روی سطح آب آرام دریاچه پایین آورد و حدود صد یاردی ساحل نزدیک به آب پرواز و همانجا موتور را خاموش کرد و گفت: نمی توانم نزدیکتر بروم. آنجا پر از کنده و صخره های زیر آبی است.
قایقی از ساحل به سوی آنها آمد. مردی که در آن نشسته بود، با مهارت پارو می زد. چند لحظه بعد، پنی من برخورد آن با سمت راست پایه زیر آبی هواپیما را احساس کرد. از پنجره کوچک هواپیما به بیرون نگاهی انداخت و متوجه چهرۂ سبزۂ پاروزن شد.
پنی من از کنار هیگر گذشت، در جانبی هواپیما را گشود و پرسید: از طرف دکتر وریاتی، *اینجان* می آیی؟
گرگ با انگشت اشاره پایین را نشان داد. بعد هواپیما را کج و با این کار ناله پنی من را بلند کرد. خلبان بلندتر از غرش موتور هواپیما فریاد زد:
- این آخر دریاچه نیجیکام است. کلبه ها فقط دو مایل پایین تر از ساحل جنوبی اند.
گرگ هواپیما را روی سطح آب آرام دریاچه پایین آورد و حدود صد یاردی ساحل نزدیک به آب پرواز و همانجا موتور را خاموش کرد و گفت: نمی توانم نزدیکتر بروم. آنجا پر از کنده و صخره های زیر آبی است.
قایقی از ساحل به سوی آنها آمد. مردی که در آن نشسته بود، با مهارت پارو می زد. چند لحظه بعد، پنی من برخورد آن با سمت راست پایه زیر آبی هواپیما را احساس کرد. از پنجره کوچک هواپیما به بیرون نگاهی انداخت و متوجه چهرۂ سبزۂ پاروزن شد.
پنی من از کنار هیگر گذشت، در جانبی هواپیما را گشود و پرسید: از طرف دکتر وریاتی، *اینجان* می آیی؟
Gregg<br />Injun