نام کتاب: صحبت شیطان
رایم به آرامی گفت: هیگر، به این فکر افتاده ای که ممکن است جاسوس باشد؟ شاید او را برای کشتن من فرستاده اند.
- او؟ دست بردارید، قربان. این مرد و جاسوسی؟ خوب... خوب به او نگاه کنید. شل و ول، بیش از حد چاق، با آن صورت ترسو. او هیچ وقت...
- در هر حال، بهترین کار بازرسی اوست. ببین اسلحه دارد یا نه.
هیگر بازرسی را از شانه ها شروع کرد و با مهارت به کت چروک پنی من ضربه زد. به محض آنکه به کمر فراخش رسید چشمهایش از تعجب گشاد شد و مکث کرد، با احتیاط دست زیر کت برد و از جلد فنری تپانچه، یک رو لور مگنوم کالیبر ۳۵۷ با لوله کلفت دو اینچی بیرون کشید. آنگاه، با احترام و دقت بیشتر درحالی که به آستینها و پاهای شلوار توجه زیادتری نشان می داد بازرسی لباس پنی من را تمام کرد. سرانجام رو به رایم کرد و گفت:
- چیزی ندارد، قربان. سلاح دیگری ندارد. می خواهید نگاهی به جیب...
ناگهان بازوی چاقی دور گردنش حلقه زد و چاقویی که لبه عجیبی داشت، بر گوشت زیر چانه اش فشار آورد و صدایش را قطع کرد صدایی در گوشش نجوا کرد: جنب بخوری، مردی جوون.
رایم از فرصت استفاده کرد و سیگاری آتش زد. در این فاصله، آن سوی او این دو مرد بی حرکت ایستاده بودند. بالاخره گفت: ولش کن، پنی من. با کمی شانس و راهنمایی استادانه ممکن است حدود یک هفته در میدان دوام بیاورد.
پنی من بازویش را گشود و هیگر نفس نفس زنان روی صندلی نشست و بسختی پرسید: چاقو... کجا...
پنی من گفت: زیر نوار کلاهم. انحنای بخصوصی دارد تا تویش جا

صفحه 165 از 291