نام کتاب: صحبت شیطان
در را به روی آخرین واژه اش بستم و با آسانسور کوچک به خیابان رفتم. احساس خوبی داشتم و برای نخستین بار از اینکه در ارگانویل بودم احساس تأسف نمی کردم.
بیست دقیقه تلفنی با آرونز صحبت کردم که ارزشش را داشت. بله، صدای بم و آشنای او به من اطمینان داد که شبی در هفته گذشته هرب کوئیک به او زنگ زده بود. او تا دو روز بعد درباره مرگ هرب چیزی نشنیده و هرگز این دو واقعه را در ذهن به هم ربط نداده بود. دلیلی وجود نداشت تا در مورد این تلفن به بروستر حرفی بزند، زیرا می اندیشید هرب آنقدر عمر خواهد کرد تا خود موضوع را به او بگوید.
دوباره مکالمه ای را که با هرب کوئیک داشت و به خاطر می آورد مرور کردم و آن وقت یادداشتهایم را برایش خواندم تا مطمئن شوم هر دو راست است. از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم. سر راهم در سالن انتظار هتل ایستادم و به کارمند پشت میز گفتم:
- اگر می خواهید به کراون گزارش بدهید، باید بگویم داشتم با پروفسور آرونز در دانشگاه کلمبیا حرف می زدم.
نگاه بدی به من انداخت و پاسخی نداد.
درست چند دقیقه از ساعت چهار گذشته به کلیسای دکتر فنکریک رسیدم. بدون نورهای بالای سر و شمعها تاریک و دلتنگ کننده به نظر می آمد، اما صدای ارگ بزرگ از آن بالا به گوش می رسید و آنجا را با موج بالا رونده ارتعاشی دلپذیر گرم می کرد. ارگ، در دستان دکتر فنکریک، تقریبا موجودی زنده شده بود؛ مخلوقی مادی که ما زندگان فانی هرگز نمی توانستیم امید به وجود آوردن مشابه اش را داشته باشیم.
- عصر بخیر، آقای پاین.
این واژگان را در حالی که صورتش را تنها حباب کوچک پشت ردیف

صفحه 155 از 291