نام کتاب: صحبت شیطان
کنم. باید همین الان بروم.
- ساعت چهار به کلیسا می آیید؟
- بله.
برای ماری فنکریک سر فرود آوردم و خارج شدم. از خیابان آفتاب گرفته به آهستگی با یک چمدان و ضبط صوت که همچنان که به تلفن هرب می اندیشیدم، به پایم ضربه می زد، گذشتم.
آرونز، هرچه بیشتر در این مورد فکر می کردم، بیشتر مطمئن میشدم که هرب کوئیک از پمپ بنزین تاینی به پروفسور آرونز زنگ زده بود. او از پمپ بنزین و نه هتل به او تلفن کرده بود، و... و چرا؟
به دانشگاه کلمبیا زنگ زدم و خواستم با آرونز صحبت کنم، اما او کلاس داشت و تا دیر وقت در آنجا می ماند. برای لحظه ای فکر کردم به بن بست رسیده ام، بنابراین تصمیم گرفتم جان کراون را کمی زودتر از برنامه ملاقاتمان در دفترش ببینم.
جان کراون، دوست داشت خود را یکی از جوانترین ناشران آن قوم بداند. شاید هم بود. هارولد ارگانویل که بتازگی موفقیت چاپ روزانه را به دست آورده بود، هرگز جایزه ای نمی برد و پول کلانی در نمی آورد، اما در شهری به اندازه ارگانویل، کلامش مثل قانون و ناشرش همچون خدا می نمود. در گذشته، زمانی که پدرش هنوز زنده بود و روزنامه را می گرداند، با وی آشنایی مختصری داشتم. آن روزها از او خوشم نمی آمد، و حال نیز او را بیشتر از آن موقع دوست نداشتم.
به جای سلام گفت: فکر می کنم نانسی گفت شما امشب به خانه می آیید.
به چشمان آبی کمرنگش خیره شدم و چانه مربع شکل و صورت جوان شوهر نانسی را دیدم. گفتم: می خواستم پیش از آن دیدار با شما

صفحه 153 از 291