نام کتاب: صحبت شیطان
به متصدی بار اشاره کردم مشروبی بیاورد، چون فکر میکردم به آن نیاز پیدا خواهم کرد.
- می بینم هنوز کوکتل می خوری.
- من زیاد تغییر نکرده ام، باب.
آن وقت، به خاطر دود سیگار، چشمانش را به حالت نیم بسته در آورد.
- چرا برگشتی؟
- من نویسنده اوری ویکم و آمده ام کار هرب کوئیک را تمام کنم.
- درباره شهر چی فکر می کنی؟
- مشروب فروشی تاینی دیگر نیست. متأسفم این را می بینم. آنجا همیشه بهترین بار این شهر بود.
- هنوز چند تایی مشروب فروشی بین راه هست. تو ازدواج کرده ای باب؟
- نه.
از نگاهم دوری کرد:
- از اینکه منتظر باشم دنبالم بفرستی خسته شدم.
- متوجه ام.
- از خیلی چیزها خسته شده ام، باب. اولین مسئله فقر است.
لباسی به تن داشت که در نیویورک دویست دلار می ارزید. فکر نمی کنم جز شوهرش کس دیگری حتی متوجه آن شده باشد. در حالی که از نگاهش میگریختم به حلقه های بخار پراکنده در سقف بار خیره شدم. به او گفتم: نه سال است که تنها هستم.
- من هم تنها بودم.
- تا وقتی که جان کراون پیدا شد.
بسرعت مشروبش را نوشید.
- فراموش کن. نباید می آمدم اینجا.

صفحه 147 از 291