نام کتاب: صحبت شیطان
بازگشت.
- حتما. خوشحال می شوم این سرود را برایتان بنوازم.
به طبقه بالا رفتم و با ماری فنکریک خداحافظی کردم. تا هتل راه زیادی نبود، به همین دلیل قدم زنان رفتم. شاید از همان مسیری که هرب کوئیک کمتر از یک هفته پیش پیموده بود. اوضاع خوب پیش می رفت، اما من راضی نبودم. چیزی نگرانم می کرد. نمی دانستم آن چیز فقط بازگشت به ارگانویل بعد از این همه سال است یا چیزی بیش از آن، چیزی که به مرگ هرب کوئیک مربوط می شد. وقتی به هتل بازگشتم، کارمند پشت میز گفت: ملاقاتی دارید. خانمی در بار منتظرتان است.
با شنیدن این واژه ها یخ زدم. گذشته از بین رفته بود، لعنت بر آن، و او حق نداشت آن را زنده کند. برای اینکه آرام شوم، سیگاری آتش زدم و از گذرگاه طاقداری که با برگ نخل تزیین شده بود، به داخل بار کوچک تاریک رفتم. شنبه شبها اینجا بهترین نقطه شکل گرفتن آشناییها بود.
در حالی که کنارش روی چهار پایه می نشستم، آهسته گفتم: سلام، نانسی.
*نانسی کراون* یا نانسی وگمن آخرین دیدارمان، برگشت و با دقت به من نگریست. دیدن او پس از نه سال درونم را سرد و پاهایم را سست کرد. هنوز عاشقش بودم، شاید هیچگاه نمی توانستم بر آن عشق غلبه کنم.
- سلام، باب. چه طوری؟
- خوب. فقط کمی پیرتر. چه طور فهمیدی که اینجا هستم؟
- شوهرم صاحب روزنامه شهر است، یادت می آید؟ خبرها به ما هم می رسد.
- شنیدم ازدواج کرده ای. تبریک دیرتر از موقع و از این حرفها.
Nancy Crown

صفحه 146 از 291