نام کتاب: صحبت شیطان
راننده خواب آلود آن یک دلار دادم تا مرا چهار بلوک ساختمانی آن طرفتر، به منزل دکتر *فنکریک* ببرد. منزل زیبایی بود. خانه معمول کشیش دهکده بود با ایوانی بیرون زده و مملو از تزیینات و همان بوی کهنگی که می شد به کلیسا ربط داد. روی ایوان ایستادم و کوشیدم به خاطر آورم که آیا هرگز در جوانی فنکریک را دیده ام یا خیر.
- بله؟
در باز و مرد کوچک اندام خپله ای در لباس خاکستری کشیشی نمایان شد. اگر ریش داشت می شد او را با پاپانوئل اشتباه گرفت، اما او ریش نداشت، و در هر حال، فصل هم، فصل مناسبی نبود.
- رابرت پاین از اوری ویک هستم، قربان. فکر میکنم سردبیرم تلفنی به شما گفته است که می آیم.
- بله، بله! شما، مثل آن یکی برای مصاحبه آمده اید. تصادف وحشتناکی بود! اما حقیقتاً انتظار نداشتم آنقدر زود بیایید.
در توری را برایم باز کرد و خش و خش کنان به جمع آوری روزنامه ها و مجلات پراکنده در اتاق پرداخت.
- *ماری*، آن خبرنگار نیویورکی آمده است!
این خبر، زن جذابی را که هنوز چهل سالش نشده بود، نزد ما کشاند. او براحتی ده سال جوانتر از شوهرش مینمود. نمی دانستم کشیشان نیز، مانند افسران ارتش، ازدواج دیر هنگام، یعنی زمانی را که نخستین موج سفر و انتقال فروکش کرده است، ترجیح می دهند یا نه. زن، در حالی که به نظر جدی می رسید، گفت:
- خوشبختم. قهوه میل دارید؟
- لطف میکنید. متشکرم.
Fancreek<br />Marie

صفحه 141 از 291