نام کتاب: صحبت شیطان
شهرداری قهوه ای با رنگهای ور آمده و هتل سه طبقه آجری که هنوز زیباترین ساختمان شهر بود، می ایستاد. لحظه ای همان جا ایستادم و همه چیز را در ذهن مرور کردم. به این فکر میکردم که مدت زیادی است - البته نه چندان زیاد - که از زادگاهم دور بوده ام.
عرض خیابان اصلی غبار گرفته را به مقصد سالن هتل طی کردم. کارمند پشت میز که مرد کوچک اندام چروکیده ای از عصر گذشته بود، مدتی طولانی به امضای من خیره شد:
- *رابرت پاین*. این اسم برایم آشناست.
- بله؟
- شما اهل نیویورکید، ها؟
- بله.
- این اسم را از جایی به خاطر دارم.
- شماره اتاقم چند است؟
- ها؟ هفده. یک طبقه بالاتر.
- ممنون.
مرد، از پشت سرم گفت: چند وقت می مانید؟
- دو شب، صبح شنبه حرکت می کنم.
از پله ها که به راهروی تیره رنگی که هنوز به خاطر داشتم ختم می شد، بالا رفتم و اتاق را بی هیچ مشکلی پیدا کردم. اتاقهایی مثل آن از قبل برایم آشنا بودند. از زمانی که ترجیح دادم خماری صبحگاهی بعد از مشروب را در همین هتل بگذرانم اما با خانواده روبه رو نشوم.
کاغذ دیواری در بعضی جاها کنده و آویزان شده بود، و سوراخی در دیوار بالای تختم به چشم می خورد. آنجا، درست مانند خود شهر
Robert Pine

صفحه 139 از 291