نام کتاب: صحبت شیطان
یک روز صبح، وقتی میهمانی داشت به انتها می رسید، این اتفاق افتاد. با اینکه کلی جین خورده بودم، باز هم ضربه بزرگی بود. آن صدا - مردی که در کتابخانه با کارلا صحبت می کرد - به کسی تعلق داشت که روز اول مرا در آپارتمانم کتک زد! او اینجا چه می کرد؟ کارلا چه رابطه ای می توانست با او داشته باشد؟
پذیرفتن این مسئله اصلا جالب نبود. در مقابل چشمانم وقایع رنگ تازه ای به خود گرفتند. ناگهان قطعات مختلف، همچون پازلی در جای خود قرار گرفتند، انگار که با اراده خود جمع شده باشند. از آپارتمانم تلفن کرده بودند. او به کارلا زنگ زده بود، نه بنجامین گریوز! دو روز تفریح و مشروب خواری...
در آن لحظه فکر بعدی که مانند یک اسلحه ده اینچی قوی بود، به ذهنم خطور کرد، دو روز بود؟ یا سه روز...
یا چهار روز! نامه! آدرس برگشتی سردبیر روزنامه و عبارتی که بالای گوشه چپ به شخص معینی اشاره نداشت!
«اگر در عرض پنج روز وصول نشد، به آدرس زیر برگردانده شود...»
باید می فهمیدم چه روزی بود. در خانه روزنامه ای وجود نداشت. دست کم، اگر هم بود، نمی شد گفت مال امروز، دیروز یا چه وقتی است. از دو سه نفری که اطراف بار بودند سؤال کردم و پاسخهای متفاوتی شنیدم. اینکه شخصی از آنها بپرسد چه روزی است، به شوخی می ماند.
از وقتی که صدای کارلا را در کتابخانه شنیدم دیگر او را ندیده بودم. آنچه اتفاق افتاد تأثیر بسیاری در هشیار کردن من داشت. اتومبیل کارلا در پارکینگ بود، سوارش شدم و آن را روشن کردم. وقتی به آخرین حرفهای گریوز فکر می کردم، دلم پیچ می خورد. در وصیت نامه ام قید میکنم به محض آنکه این خبر منتشر شود تو را بکشند. هنوز می توانستم آن لبخند

صفحه 134 از 291