نام کتاب: صحبت شیطان
سیگار برگی داشت. وقتی من و کاپیتان وارد شدیم سرش را بلند کرد و گفت: عصر به خیر والیس. (از جا بلند نشد) متشکرم، کاپیتان *پدرسن*.
گریوز تا چند لحظه پس از خروج کاپیتان سخن نگفت. فقط آنجا نشست و به من خیره شد، لبخند کوچکی که آن روز دیده بودم بر لبانش نقش بسته بود. کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که بزرگترین احمق دنیا هستم. او چیزی در مورد نشستن من نگفت، اما فکر کردم اگر بنشینم آرامتر خواهم شد، به همین دلیل روی صندلی مقابل او نشستم.
- می خواهی وارد کار بشوی، والیس؟ (پوزخندی زد) نمی دانم می دانی چه می کنی یا نه؟
به نظر نمی رسید از من سؤالی بپرسد، صرفا حدسیاتش را می گفت.
دوست ندارم احمقتر از طرف مقابلم فرض شوم. طوری نگاهم میکرد انگار که یک وسیله سرگرمی ام، و طوری داشت صغری کبری می چید که فکر کردم از همین حالا بازنده ام.
از دهانم پرید که: ببین گریوز، نگذار این ماجرا بیش از این کش پیدا کند. بگذار کار را یکسره کنیم و آن وقت تو را به حال خودت می گذارم.
به اطراف تالار نگاهی انداختم. سالن و مبلمان آن برای گریوز نباید زیاد آب خورده باشد. مبلغی که من از او درخواست کرده بودم برای مردی از طبقه او چه ارزشی می توانست داشته باشد؟
انگار که فکرم را خوانده باشد، گفت: نه، مسئله مبلغی که می خواهی نیست، والیس. صرفا آن چیزی است که دایم دور سرم می چرخد. من هنوز سر پیشنهادم هستم. خودت میدانی.
در لبخند و آرامشی که صحبتهایش را همراهی می کرد، اجباری وجود نداشت. به نظر می رسید این من هستم که روی بستری از زغال داغ راه
Pedersen

صفحه 126 از 291