می پذیرفتید؟
با سر پاسخ منفی دارم.
- خب، اگر بگویم آنچه را که بن می توانست برای من انجام بدهد دوست داشتم، چه؟
سرم را به علامت پاسخ مثبت تکان دادم، و کمی هم از رک بودنش با یک غریبه تعجب کردم. با آنچه از گریوز دیده بودم، او به مردمی که می کوشیدند او را احمق فرض کنند، علاقه نداشت.
داستانهایی درباره خانم گریوز جوان شنیده بودم. قصه هایی درباره آنچه پشت سر پیرمرد می گذشت. بیش از آن روز هرگز خانم گریوز را ندیده بودم و آن حرفها را هم صرفا به عنوان شایعاتی بی اساس رد می کردم. حال، نمی دانستم آن داستانها راست بودند، یا کوتاهی در بیان حقیقت. او زنی به نظر می رسید که بیش از آنکه شوهر پیرش به او توجه کند، به توجه نیاز داشت.
پیش از تمام شدن بعد از ظهر تقریبا دوستانی صمیمی شده بودیم. پس از مشروب دوم، من «تد» و او «کارلا» بود. بعد از مشروب چهارم از من دعوت کرد روز بعد به جایی که او آن را «مخفیگاه» می نامید، برویم.
- البته اگر بن به تو مرخصی بدهد.
حالم خیلی بهتر شده بود. گفتم: شاید باورت نشود، اما بن اجازه می دهد، من هرچه را که می خواهم به دست آورم.
خندید و گفت: چه قدر عجیب.
بعد وقتی هشیاری ام را به دست می آورم می فهمم چند گیلاس چه بر سر فکر آدم می آورد. آنچه ممکن است در هشیاری و روشنایی روز به نظر عجیب بیاید، در تاریکی سالن کوکتل به نظر خوش شانسی می آید. کارلا تکه ای کاغذ به من داد که روی آن شماره تلفنی بود و از من خواست صبح
با سر پاسخ منفی دارم.
- خب، اگر بگویم آنچه را که بن می توانست برای من انجام بدهد دوست داشتم، چه؟
سرم را به علامت پاسخ مثبت تکان دادم، و کمی هم از رک بودنش با یک غریبه تعجب کردم. با آنچه از گریوز دیده بودم، او به مردمی که می کوشیدند او را احمق فرض کنند، علاقه نداشت.
داستانهایی درباره خانم گریوز جوان شنیده بودم. قصه هایی درباره آنچه پشت سر پیرمرد می گذشت. بیش از آن روز هرگز خانم گریوز را ندیده بودم و آن حرفها را هم صرفا به عنوان شایعاتی بی اساس رد می کردم. حال، نمی دانستم آن داستانها راست بودند، یا کوتاهی در بیان حقیقت. او زنی به نظر می رسید که بیش از آنکه شوهر پیرش به او توجه کند، به توجه نیاز داشت.
پیش از تمام شدن بعد از ظهر تقریبا دوستانی صمیمی شده بودیم. پس از مشروب دوم، من «تد» و او «کارلا» بود. بعد از مشروب چهارم از من دعوت کرد روز بعد به جایی که او آن را «مخفیگاه» می نامید، برویم.
- البته اگر بن به تو مرخصی بدهد.
حالم خیلی بهتر شده بود. گفتم: شاید باورت نشود، اما بن اجازه می دهد، من هرچه را که می خواهم به دست آورم.
خندید و گفت: چه قدر عجیب.
بعد وقتی هشیاری ام را به دست می آورم می فهمم چند گیلاس چه بر سر فکر آدم می آورد. آنچه ممکن است در هشیاری و روشنایی روز به نظر عجیب بیاید، در تاریکی سالن کوکتل به نظر خوش شانسی می آید. کارلا تکه ای کاغذ به من داد که روی آن شماره تلفنی بود و از من خواست صبح