می خواهد گریوز را ببیند.
چند ثانیه ای مکث کرد و به نشانه اطاعت سر تکان داد. بعد گوشی را گذاشت. نمی دانستم چه مدت بیهوش بودم. دست کم، آن قدر طولانی بود تا یکی از آنها بتواند برود پایین و اتومبیلم را که در پارکینگ بود، بگردد.
کوشیدم خود را آماده مردن کنم، اما با شگفتی، آن دو مرد را دیدم که از آپارتمان خارج می شوند. نمی توانستم بفهمم چرا آنها کراولی را کشتند، اما مرا کتک زدند و رفتند. این باجگیری داشت پیچیده تر می شد و من هنوز با گریوز حرف نزده بودم.
حمام کردم و جراحت گوشم را تا جایی که ممکن بود ترمیم کردم و سوار اتومبیل شدم. ظاهر ماشین افتضاح بود. بالشها روی کف کثیف پارکینگ افتاده بود. کف پوشهای اتومبیل را بیرون انداخته بودند و بدنه کاملا خالی شده بود. آنها همه چیز را زیر و رو کرده بودند. همه چیز را مرتب کردم و به طرف مرکز شهر راندم. شرکت تولیدی گریوز نخستین محل توقف بود، اما پیش از آنکه حتی به نیمه راه برسم، تشنج عصبی ام آغاز شد.
هنگامی که علامت «بار» را روبه رویم دیدم، احساس کردم توقف در آنجا نه فقط یک فکر خوب، بلکه نیاز است. آن نوشیدنی یکی از بهترین مشروبهایی بود که تا آن زمان خورده بودم. فکر کردم ممکن است بهتر باشد به گریوز زنگ بزنم و قرار ملاقاتی با او بگذارم. در کنار جعبه گرامافون خودکار بار، باجه تلفنی بود که وارد آن شدم و به کارخانه تلفن کردم. منشی گریوز آن طرف خط بود.
کسی به دفتر گریوز زنگ نمی زند تا بگوید: می خواهم با بن حرف بزنم و منشی هم او را به اتاق گریوز وصل کند. خانم منشی گفت اگر بگویم با او چه کار دارم، برایم قرار ملاقاتی خواهد گذاشت.
چند ثانیه ای مکث کرد و به نشانه اطاعت سر تکان داد. بعد گوشی را گذاشت. نمی دانستم چه مدت بیهوش بودم. دست کم، آن قدر طولانی بود تا یکی از آنها بتواند برود پایین و اتومبیلم را که در پارکینگ بود، بگردد.
کوشیدم خود را آماده مردن کنم، اما با شگفتی، آن دو مرد را دیدم که از آپارتمان خارج می شوند. نمی توانستم بفهمم چرا آنها کراولی را کشتند، اما مرا کتک زدند و رفتند. این باجگیری داشت پیچیده تر می شد و من هنوز با گریوز حرف نزده بودم.
حمام کردم و جراحت گوشم را تا جایی که ممکن بود ترمیم کردم و سوار اتومبیل شدم. ظاهر ماشین افتضاح بود. بالشها روی کف کثیف پارکینگ افتاده بود. کف پوشهای اتومبیل را بیرون انداخته بودند و بدنه کاملا خالی شده بود. آنها همه چیز را زیر و رو کرده بودند. همه چیز را مرتب کردم و به طرف مرکز شهر راندم. شرکت تولیدی گریوز نخستین محل توقف بود، اما پیش از آنکه حتی به نیمه راه برسم، تشنج عصبی ام آغاز شد.
هنگامی که علامت «بار» را روبه رویم دیدم، احساس کردم توقف در آنجا نه فقط یک فکر خوب، بلکه نیاز است. آن نوشیدنی یکی از بهترین مشروبهایی بود که تا آن زمان خورده بودم. فکر کردم ممکن است بهتر باشد به گریوز زنگ بزنم و قرار ملاقاتی با او بگذارم. در کنار جعبه گرامافون خودکار بار، باجه تلفنی بود که وارد آن شدم و به کارخانه تلفن کردم. منشی گریوز آن طرف خط بود.
کسی به دفتر گریوز زنگ نمی زند تا بگوید: می خواهم با بن حرف بزنم و منشی هم او را به اتاق گریوز وصل کند. خانم منشی گفت اگر بگویم با او چه کار دارم، برایم قرار ملاقاتی خواهد گذاشت.