- چی می خواهیم؟
مردی که صدای بلندی داشت به رفیقش نگاه کرد و لبخند زد. دوباره به من نگاه کرد، لبخندی در کار نبود. جان کراولی می گفت: تو چیزی برای ما داری. یک پاکت. این آخرین حرفش بود.
مرد دیگر با نوعی اظهار همدردی مسخره گفت: خدا رحمتش کند. نمی دانستم چه کار کنم.
- باید گریوز را ببینم. با شما کاری ندارم. می خواهم گریوز را ببینم! این تنها چیزی بود که به ذهنم رسید.
- کراولی می گفت ممکن است نفهمی. میگفت تو هم خیلی شبیه او هستی...
مشت بزرگی جلو چشمم حرکت کرد و به یک طرف سرم خورد. همان طور که میان بالشهای کاناپه مچاله می شدم درد نافذی میان گوشهایم پیچید. خون داغی را که از زیر یقه ام پایین می آمد حس کردم.
- صبر کن! پاکت دست من نیست! با گریوز تماس بگیر! به او بگو باید ببینمش.
به محض آنکه مشت به شکمم خورد، صدایم خاموش شد. می دانستم روی کف اتاق افتاده ام. نفسم در نمی آمد. اتاق تیره و تار شد.
* * *
دورادور صدای گرفتن شماره ای را می شنیدم. درست همان لحظه که صدا خاموش شد، چشمانم را بسختی باز کردم. یکی از آن مردان، با گوشی تلفن در دست، ایستاده بود.
- پاکت پیش او نیست. ماشین و خانه را زیر و رو کردیم. می گوید
مردی که صدای بلندی داشت به رفیقش نگاه کرد و لبخند زد. دوباره به من نگاه کرد، لبخندی در کار نبود. جان کراولی می گفت: تو چیزی برای ما داری. یک پاکت. این آخرین حرفش بود.
مرد دیگر با نوعی اظهار همدردی مسخره گفت: خدا رحمتش کند. نمی دانستم چه کار کنم.
- باید گریوز را ببینم. با شما کاری ندارم. می خواهم گریوز را ببینم! این تنها چیزی بود که به ذهنم رسید.
- کراولی می گفت ممکن است نفهمی. میگفت تو هم خیلی شبیه او هستی...
مشت بزرگی جلو چشمم حرکت کرد و به یک طرف سرم خورد. همان طور که میان بالشهای کاناپه مچاله می شدم درد نافذی میان گوشهایم پیچید. خون داغی را که از زیر یقه ام پایین می آمد حس کردم.
- صبر کن! پاکت دست من نیست! با گریوز تماس بگیر! به او بگو باید ببینمش.
به محض آنکه مشت به شکمم خورد، صدایم خاموش شد. می دانستم روی کف اتاق افتاده ام. نفسم در نمی آمد. اتاق تیره و تار شد.
* * *
دورادور صدای گرفتن شماره ای را می شنیدم. درست همان لحظه که صدا خاموش شد، چشمانم را بسختی باز کردم. یکی از آن مردان، با گوشی تلفن در دست، ایستاده بود.
- پاکت پیش او نیست. ماشین و خانه را زیر و رو کردیم. می گوید