نام کتاب: صحبت شیطان
ذهنم آمد گریوز احتمالا آنقدر از همه چیز کلافه شده است که شانسش را با اسنادی که دارند منتشر می شوند، امتحان می کند. از کجا آنقدر مطمئن بود که ممکن است من به دستورات کراولی عمل نکرده و کاغذها را نفرستاده باشم؟ اگر اسم کسی که کاغذها را در اختیار داشت، به دست آورده باشند، مطمئنا این اطلاعات را هم از کراولی در آورده اند. ممکن بود نامه ها در دست آن روزنامه نگار باشد، اما نه! هنوز ساعت شش پنجشنبه نشده بود! اگر دستورات کراولی را اجرا می کردم و در مورد محتویات پاکت فضولی نمی کردم، احتمالا این آدمکشها مرا با مدارک غافلگیر می کردند و گریوز برای همیشه از دام می جست. به نظر می رسید تا خرخره در این ماجرا فرو رفته ام و راه بازگشتی ندارم.
مردی که به من نزدیکتر بود، گفت: بلند شو. صدایش برای شخصی با اندازه های او بسیار بلند بود. با لرزشی بلند شدم و او مرا به سوی نیمکت پرت کرد.
- می خواهی دردسر ما را کم کنی؟
مرد دوم درحالی که برآمدگی های پنج انگشت چپش را به کف دست راستش می مالید پشت سر او ایستاد. و هر دو ثانیه یک بار، دستها را با صدایی شبیه به آذرخش به یکدیگر می کوفت. این کار او اشاره به چیزی داشت.
اگر می خواستند مرا بترسانند، موفق شده بودند. میلرزیدم و دهانم ناگهان خشک شده بود. دریافتم کنارم دو نفر ایستاده اند که برایشان واژه «منطق» غریبه است. آنها بر اساس دستور عمل می کردند و مطمئنا این دستورات به پاسخهایی که می دادم بستگی داشت.
پرسیدم: چی می خواهید؟ این پرسش حتی به نظر خودم هم احمقانه بود.

صفحه 113 از 291