پستی قرار داشت. همه شان را روی پاکت چسباندم و نوشتم: به آقای *بیل جانز*، توسط جنرال دلیوری، ایست ساید، برانچ سیتی. بالای گوشه سمت چپ نوشتم: «در صورت نرسیدن، پس از پنج روز به آدرس: و. تراویک، ویراستارکووریر - سنتینل سیتی بازگردانده شود.»
عبور از عرض خیابان به طرف آن صندوق پست سه بار جانم را به خطر انداخت. وقتی نامه از شکاف صندوق داخل شد، احساس کردم انگار از مجازات اتاق گاز رسته ام.
جای مجموعه اسناد امن بود. حس می کردم به عنوان شخصی که به طور تمام و کمال وارد این کار شده است، دارم خوب پیش می روم. وقتی به سمت گاراژ پشت آپارتمان راندم، همان حس قبلی به من دست داد. صدای پاهایم روی سنگها انعکاسی غیر طبیعی داشت و وقتی داخل شدم در پشتی ساختمان با صدای بسیار بلندی به هم خورد. آپارتمانم در طبقه سوم بود و من، طبق معمول، هنگامی که در را باز می کردم، به خاطر بالا آمدن از پله ها نفس نفس می زدم. با خود فکر کردم: «به محض آنکه کارهای مربوط به گریوز را سر و سامان دادم، به جایی که آسانسور داشته باشد نقل مکان خواهم کرد.»
در را باز کردم و داخل شدم، دست بزرگی جلو یقه پیراهنم را چنگ زد. همان بازو مرا به جلو کشید، و من که تعادل خود را از دست داده بودم به آن طرف اتاق کوچک پرت شدم و به دیوار لخت آن سوی در خوردم، روی کف اتاق چرخی زدم در حالی که نمی دانستم چه چیز در انتظارم است، اما می دانستم هرچه هست، اتفاق خوشی نیست.
آنها دو موجود درشت اندام و غیر بشری بودند؛ احتمالا پیش از آنکه کراولی را به بالای صخره ها ببرند، او را مجبور به حرف زدن کرده اند. به
عبور از عرض خیابان به طرف آن صندوق پست سه بار جانم را به خطر انداخت. وقتی نامه از شکاف صندوق داخل شد، احساس کردم انگار از مجازات اتاق گاز رسته ام.
جای مجموعه اسناد امن بود. حس می کردم به عنوان شخصی که به طور تمام و کمال وارد این کار شده است، دارم خوب پیش می روم. وقتی به سمت گاراژ پشت آپارتمان راندم، همان حس قبلی به من دست داد. صدای پاهایم روی سنگها انعکاسی غیر طبیعی داشت و وقتی داخل شدم در پشتی ساختمان با صدای بسیار بلندی به هم خورد. آپارتمانم در طبقه سوم بود و من، طبق معمول، هنگامی که در را باز می کردم، به خاطر بالا آمدن از پله ها نفس نفس می زدم. با خود فکر کردم: «به محض آنکه کارهای مربوط به گریوز را سر و سامان دادم، به جایی که آسانسور داشته باشد نقل مکان خواهم کرد.»
در را باز کردم و داخل شدم، دست بزرگی جلو یقه پیراهنم را چنگ زد. همان بازو مرا به جلو کشید، و من که تعادل خود را از دست داده بودم به آن طرف اتاق کوچک پرت شدم و به دیوار لخت آن سوی در خوردم، روی کف اتاق چرخی زدم در حالی که نمی دانستم چه چیز در انتظارم است، اما می دانستم هرچه هست، اتفاق خوشی نیست.
آنها دو موجود درشت اندام و غیر بشری بودند؛ احتمالا پیش از آنکه کراولی را به بالای صخره ها ببرند، او را مجبور به حرف زدن کرده اند. به
Bill Johns