روشن کردم و مدتی به موسیقی گوش فرا دادم. وقتی اخبار ظهر پخش شد داشتم دومین آبجو و همبرگر را می خوردم. ذهنم پر از چرندیات همیشگی بود. سیاست، اخبار دنیا، امتیازات بیس بال، چیزهایی که معمولا توجه ام را جلب می کرد. هنگامی که گوینده شروع به خواندن مشروح اخبار محلی کرد، نامی که ابتدا به زبان آورد، در خاطرم نماند اما جملات پایانی را شنیدم: «اتومبیل کراولی پس از ترک جاده، که ظاهرا با سرعت کمی انجام گرفت، کاملا داغان شد و پانصد پا داخل آب دره فرو رفت. بر اساس اطلاعات دریافت شده از محل کار وی، یعنی شرکت تولیدی گریوز، کراولی در حال بازگشت از یک مأموریت عادی کاری بود. مرگ وی نشان دهنده سی و یکمین قربانی... »
رادیو را خاموش کردم. کراولی مرده بود. می دانستم تصادفی در کار نیست. آبجوی دیگری سفارش دادم و کوشیدم به پریروز فکر کنم، زمانی که کاری را انجام می دادم که هرگز به موفقیت و دردسر، ختم نمی شد.
باید کاری می کردم. در آن لحظه نگران آغاز کار باجگیری نبودم. باید کاری می کردم که زندگی ام طولانیتر شود و بتوانم این موضوع را سر و سامان دهم. مطمئن بودم الان گریوز میداند کاغذها در دست کیست در ضمن بخوبی می دانستم که او دنبال من است. باید بلایی سر پاکت می آوردم. در آن لحظه افراد او احتمالا در آپارتمانم بودند.
ترس، ترس غیر قابل توصیفی گریبانم را گرفت. هرگز در زندگی چنین وحشتی را تجربه نکرده بودم. آن وقت از گوشه چشم صندوقهای پست آبی، سفید و قرمز رنگ را در آن سوی خیابان دیدم. نام سردبیری که کراولی در نامه اش اسم برده بود را به خاطر آوردم و فکری در ذهنم تبلور یافت. در داشبورد را باز کردم و در میان نقشه جاده ها و عینک آفتابیهای شکسته به جست و جو پرداختم. زیر دو در آبجو بازکنی بسته کوچک تمبر
رادیو را خاموش کردم. کراولی مرده بود. می دانستم تصادفی در کار نیست. آبجوی دیگری سفارش دادم و کوشیدم به پریروز فکر کنم، زمانی که کاری را انجام می دادم که هرگز به موفقیت و دردسر، ختم نمی شد.
باید کاری می کردم. در آن لحظه نگران آغاز کار باجگیری نبودم. باید کاری می کردم که زندگی ام طولانیتر شود و بتوانم این موضوع را سر و سامان دهم. مطمئن بودم الان گریوز میداند کاغذها در دست کیست در ضمن بخوبی می دانستم که او دنبال من است. باید بلایی سر پاکت می آوردم. در آن لحظه افراد او احتمالا در آپارتمانم بودند.
ترس، ترس غیر قابل توصیفی گریبانم را گرفت. هرگز در زندگی چنین وحشتی را تجربه نکرده بودم. آن وقت از گوشه چشم صندوقهای پست آبی، سفید و قرمز رنگ را در آن سوی خیابان دیدم. نام سردبیری که کراولی در نامه اش اسم برده بود را به خاطر آوردم و فکری در ذهنم تبلور یافت. در داشبورد را باز کردم و در میان نقشه جاده ها و عینک آفتابیهای شکسته به جست و جو پرداختم. زیر دو در آبجو بازکنی بسته کوچک تمبر