چیز دیگری که به خاطر می آورم، زنگ تلفن کنار تختم بود. ساعت روی میز توالت عدد ده را نشان می داد. خطوط نور که از میان کرکره ها به داخل اتاق هجوم می آورد، به من می گفت که ساعت ده صبح است. سرانجام، گوشی را برداشتم و به بالش تکیه زدم.
- الو؟ صدایم انگار از ته چاه در می آمد.
- والیس؟ آزگود هستم.
صدا، مسلما صدای آدمی که تازه بیدار شده باشد، نبود.
- امروز صبح می آیی یا باید بدون تو ادامه بدهیم؟
چیزی بیش از رد یک طعنه در صدایش وجود داشت. ته مانده مارتینی را هنوز در معده ام احساس می کردم. پاسخ دادم
- هر غلطی دلت می خواهد بکن، فقط در این ساعت روز به من زنگ نزن. گوشی را محکم گذاشتم.
نیمه مست بر لبه تخت نشسته بودم و جوابم به آزگود را نوعی شوخی تلقی می کردم. به پاسخهای خنده دار دیگری که می توانستم به او بگویم فکر کردم و تقریبا می خواستم دوباره با او تماس بگیرم. آن وقت بود که صاف نشستن روی تخت، تأثیرات زیاده روی در نوشیدن مشروب را محو کرد. داشتم هشیاری ام را به دست می آوردم و خماری بتدریج محو می شد. هیچگاه در حالت خماری صبحگاهی پس از مشروب آن قدر شوخ نبودم.
آن روز پنجشنبه بود. پنجشنبه، بیست و یکم ماه ژوئن به حمام رفتم، لباسهایم را عوض کردم و آماده شدم تا ساعت شش بعد از ظهر صبر کنم. همان طور که اثر مشروب از بین می رفت، شک و تردیدهای من در مورد کل کار بیشتر می شد. در اتاق کوچکم قدم می زدم. افکار مختلف به مغزم هجوم می آوردند و خارج می شدند. اما یک فکر رهایم نمی کرد، اینکه
- الو؟ صدایم انگار از ته چاه در می آمد.
- والیس؟ آزگود هستم.
صدا، مسلما صدای آدمی که تازه بیدار شده باشد، نبود.
- امروز صبح می آیی یا باید بدون تو ادامه بدهیم؟
چیزی بیش از رد یک طعنه در صدایش وجود داشت. ته مانده مارتینی را هنوز در معده ام احساس می کردم. پاسخ دادم
- هر غلطی دلت می خواهد بکن، فقط در این ساعت روز به من زنگ نزن. گوشی را محکم گذاشتم.
نیمه مست بر لبه تخت نشسته بودم و جوابم به آزگود را نوعی شوخی تلقی می کردم. به پاسخهای خنده دار دیگری که می توانستم به او بگویم فکر کردم و تقریبا می خواستم دوباره با او تماس بگیرم. آن وقت بود که صاف نشستن روی تخت، تأثیرات زیاده روی در نوشیدن مشروب را محو کرد. داشتم هشیاری ام را به دست می آوردم و خماری بتدریج محو می شد. هیچگاه در حالت خماری صبحگاهی پس از مشروب آن قدر شوخ نبودم.
آن روز پنجشنبه بود. پنجشنبه، بیست و یکم ماه ژوئن به حمام رفتم، لباسهایم را عوض کردم و آماده شدم تا ساعت شش بعد از ظهر صبر کنم. همان طور که اثر مشروب از بین می رفت، شک و تردیدهای من در مورد کل کار بیشتر می شد. در اتاق کوچکم قدم می زدم. افکار مختلف به مغزم هجوم می آوردند و خارج می شدند. اما یک فکر رهایم نمی کرد، اینکه