راننده گفتم به طرف ساحل براند و به محض آنکه از پیاده رو دور شدیم، به صندلی چرمی اتومبیل تکیه دادم. چه مسئله ای به این بحران دامن زده بود تا کراولی پاکت را برایم بفرستد؟ احتمالا همه چیز بسرعت اتفاق افتاده است، در غیر این صورت چه دلیلی وجود داشت که کراولی این اطلاعات را که وسیله معاشش بود. برای من بفرستد و خطر تقسیم کردن آن را با من و گریوز بپذیرد؟
البته، رفتن نزد گریوز مشکلی را حل نمی کرد، جز آنکه پیشنهادی برای او داشته باشم. هرگز پیش بینی نمی کردم ممکن است روزی چنین اتفاقی برایم بیفتند. از لحاظ روحی هم آمادگی اینکه یک شبه باجگیر شوم نداشتم. اما این فرصت شاید هرگز دیگر اتفاق نمی افتاد. سلاحی که می شد بالای سر مردی مهم و پولدار و آدمی زرنگ گرفت. می دانستم نباید آن را نادیده بگیرم. بنجامین گریوز مرد زیرکی به حساب می آمد. در کار زرنگ و ماهر، و به عنوان انسان، فردی قابل اعتماد بود. باور کردن آنکه یک اصیل زاده مو سفید که تقریبا هر هزار کارمند کارخانه اش را به اسم کوچک می نامید، قاتل باشد، سخت دشوار می نمود.
تاکسی به ساحل رسید. هتلهایی که در میان بارها و کلوپهای شبانه و رستورانها قرار داشتند، در طول خیابان صف کشیده بودند. ناگهان حس کردم نیاز شدیدی به مشروب دارم. دهانم برای نوشیدن آب افتاده بود. به راننده گفتم: همین جا بایست.
چند بار در کنار خیابان وجود داشت. همه شان را خوب تشخیص دادم. تاکسی ایستاد. کرایه را حساب کردم و خارج شدم. زیر نور آفتاب نیمروز، قدم گذاشتن به یک بار، همچون رسیدن به واحه ای در بیابانی خشک و سوزان بود. روی چارپایه ای نشستم و دستور یک مارتینی دادم. داشتم زودتر از وقت معمول مارتینی می نوشیدم. اما آن روز یک روز معمولی
البته، رفتن نزد گریوز مشکلی را حل نمی کرد، جز آنکه پیشنهادی برای او داشته باشم. هرگز پیش بینی نمی کردم ممکن است روزی چنین اتفاقی برایم بیفتند. از لحاظ روحی هم آمادگی اینکه یک شبه باجگیر شوم نداشتم. اما این فرصت شاید هرگز دیگر اتفاق نمی افتاد. سلاحی که می شد بالای سر مردی مهم و پولدار و آدمی زرنگ گرفت. می دانستم نباید آن را نادیده بگیرم. بنجامین گریوز مرد زیرکی به حساب می آمد. در کار زرنگ و ماهر، و به عنوان انسان، فردی قابل اعتماد بود. باور کردن آنکه یک اصیل زاده مو سفید که تقریبا هر هزار کارمند کارخانه اش را به اسم کوچک می نامید، قاتل باشد، سخت دشوار می نمود.
تاکسی به ساحل رسید. هتلهایی که در میان بارها و کلوپهای شبانه و رستورانها قرار داشتند، در طول خیابان صف کشیده بودند. ناگهان حس کردم نیاز شدیدی به مشروب دارم. دهانم برای نوشیدن آب افتاده بود. به راننده گفتم: همین جا بایست.
چند بار در کنار خیابان وجود داشت. همه شان را خوب تشخیص دادم. تاکسی ایستاد. کرایه را حساب کردم و خارج شدم. زیر نور آفتاب نیمروز، قدم گذاشتن به یک بار، همچون رسیدن به واحه ای در بیابانی خشک و سوزان بود. روی چارپایه ای نشستم و دستور یک مارتینی دادم. داشتم زودتر از وقت معمول مارتینی می نوشیدم. اما آن روز یک روز معمولی