با وجود آنکه در اطرافم یک دو جین میز وجود داشت، احساس میکردم که انگار در کشوی میزم بمبی قرار دارد. کتابخانه مهندسان درست آنسوی راهروی اتاقی بود که در آن کار می کردم. پاکت را یواشکی از کشو بیرون کشیدم، چند تکه کاغذ نیز برداشتم. به طرف کتابخانه رفتم. میزی پشت چند قفسه کتاب پیدا کردم و نشستم. همانطور که به پاکت خیره شده بودم، فکرهایی درباره جان کراولی از صافی ذهنم میگذشت.
حالا، چیزهای زیادی در مورد او به خاطر می آوردم که حیرت مرا بر می انگیخت. او همیشه اتومبیل جدیدی داشت و در آپارتمانی شیک و با شکوه که احتمالا ماهیانه سیصد دلار برایش آب می خورد، زندگی می کرد. به ذهنم رسید پاکت کوچکی که در دستم وجود دارد، تمام این کارها را برای او انجام داده است. این بسته کوچک قهوه ای رنگ تمام آنچه را که سخت کوشی و تحصیل هرگز قادر نبود برای او - یا من - فراهم آورد مهیا کرده است؟
هیجان زده شدم. خوشبختی روی میز و در مقابل چشمانم بود! نگاهی به اطراف کتابخانه انداختم. هیچ کس آنجا نبود. پاکت را پاره کردم و محتویات آن را بیرون کشیدم. آنها را فورا نخواندم.
این بسته کوچک به اندازه جان یک انسان می ارزید. جان من در دستانم بود و خطری آن را تهدید می کرد. تصمیم گرفتم اگر کراولی پیش از موعد مقرر با من تماس گرفت، صراحتا به او بگویم باید با من شریک شود. اگر هم تماس نگرفت همه اش مال من می شد. مطمئن بودم سر و کله او پیدا خواهد شد. با این حال، دلیل فرستادن نامه برای من یا هر کس دیگر همچنان در پرده ابهام باقی می ماند. شاید این کار او فقط از سر ناچاری بود.
حالا، چیزهای زیادی در مورد او به خاطر می آوردم که حیرت مرا بر می انگیخت. او همیشه اتومبیل جدیدی داشت و در آپارتمانی شیک و با شکوه که احتمالا ماهیانه سیصد دلار برایش آب می خورد، زندگی می کرد. به ذهنم رسید پاکت کوچکی که در دستم وجود دارد، تمام این کارها را برای او انجام داده است. این بسته کوچک قهوه ای رنگ تمام آنچه را که سخت کوشی و تحصیل هرگز قادر نبود برای او - یا من - فراهم آورد مهیا کرده است؟
هیجان زده شدم. خوشبختی روی میز و در مقابل چشمانم بود! نگاهی به اطراف کتابخانه انداختم. هیچ کس آنجا نبود. پاکت را پاره کردم و محتویات آن را بیرون کشیدم. آنها را فورا نخواندم.
این بسته کوچک به اندازه جان یک انسان می ارزید. جان من در دستانم بود و خطری آن را تهدید می کرد. تصمیم گرفتم اگر کراولی پیش از موعد مقرر با من تماس گرفت، صراحتا به او بگویم باید با من شریک شود. اگر هم تماس نگرفت همه اش مال من می شد. مطمئن بودم سر و کله او پیدا خواهد شد. با این حال، دلیل فرستادن نامه برای من یا هر کس دیگر همچنان در پرده ابهام باقی می ماند. شاید این کار او فقط از سر ناچاری بود.