فصل هفدهم
جو و مگ
فردای آن روز، آقای مارچ، روی یک صندلی بزرگ در اتاق نشیمن نشسته بود و دخترها، بیشتر وقت خود را با او گذراندند. اکنون که پدرشان به خانه بازگشته بود، می پنداشتند که نمی توانند او را خیلی زیاد ببینند. آنها از پنجره به آدم برفیی که جو و لوری ساخته بودند، می نگریستند. آقا و خانم مارچ، گهگاه به مگ می نگریستند، انگار به او و مرد جوانی که در همسایگی شان زندگی می کرد، می اندیشیدند. آن دو انگار در انتظار رویدادی بودند. این وضع نامطمئن برای خانواده کوچک مطلوب نبود و جو بطور آشکار می دید که برای مگ نیز خوب نیست. مگ گفت:
- چرا این جوری شدیم؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ چی شده؟
جو گفت:
- تو خیلی خوب میدونی چرا این جوری شدیم. «جان سرکار» است که اِنقدر مشکل به وجود آورده.
مگ گفت :
جو و مگ
فردای آن روز، آقای مارچ، روی یک صندلی بزرگ در اتاق نشیمن نشسته بود و دخترها، بیشتر وقت خود را با او گذراندند. اکنون که پدرشان به خانه بازگشته بود، می پنداشتند که نمی توانند او را خیلی زیاد ببینند. آنها از پنجره به آدم برفیی که جو و لوری ساخته بودند، می نگریستند. آقا و خانم مارچ، گهگاه به مگ می نگریستند، انگار به او و مرد جوانی که در همسایگی شان زندگی می کرد، می اندیشیدند. آن دو انگار در انتظار رویدادی بودند. این وضع نامطمئن برای خانواده کوچک مطلوب نبود و جو بطور آشکار می دید که برای مگ نیز خوب نیست. مگ گفت:
- چرا این جوری شدیم؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ چی شده؟
جو گفت:
- تو خیلی خوب میدونی چرا این جوری شدیم. «جان سرکار» است که اِنقدر مشکل به وجود آورده.
مگ گفت :