که برام فرستاد، چیزی براش بخرم که بقدر کافی قشنگ باشه.
امی پرسید:
- و حالا درباره بث چی میگید؟
او خیلی دلش می خواست بداند که پدرش درباره اش چه خواهد گفت ولی مایل بود منتظر بماند.
آقای مارچ گفت :
- اون قدر درباره او کم میدونم که نمیدونم چی بگم. او براحتی پنهون می شد طوری که ما نمی تونستیم اونو ببینیم ولی گمان نمی کنم که حالا دیگه از نشون دادن خودش بترسه.
آنگاه بیاد آورد که نزدیک بود او را از دست بدهد، از این رو، محکم در آغوشش گرفت و صورت خود را به صورت او چسباند و افزود:
- بث من! تو را تندرست یافتم و دلم میخواهد که تندرست نگهدارم.
پس از آن به امی نگریست که پائین پایش نشسته بود. در حالی که سخن می گفت با انگشتانش، موهای درخشان او را نوازش می کرد:
- گمان می کنم امی خسته باشه، چون تمام بعدازظهر این طرف و اون طرف دویده تا به مادرش کمک کنه. او دلش می خواد سودمند باشه و زیاد در مورد زیبا بودن فکر نمیکنه. این طوری بهتر میشه زندگی رو برای خود و دیگران زیبا کرد.
دقایقی طولانی، همه سکوت کردند. چشمان بث خواب آلود بنظر می رسید و جو با خود گفت:
- تو درباره بث چه جوری فکر می کنی؟
بث گفت:
امی پرسید:
- و حالا درباره بث چی میگید؟
او خیلی دلش می خواست بداند که پدرش درباره اش چه خواهد گفت ولی مایل بود منتظر بماند.
آقای مارچ گفت :
- اون قدر درباره او کم میدونم که نمیدونم چی بگم. او براحتی پنهون می شد طوری که ما نمی تونستیم اونو ببینیم ولی گمان نمی کنم که حالا دیگه از نشون دادن خودش بترسه.
آنگاه بیاد آورد که نزدیک بود او را از دست بدهد، از این رو، محکم در آغوشش گرفت و صورت خود را به صورت او چسباند و افزود:
- بث من! تو را تندرست یافتم و دلم میخواهد که تندرست نگهدارم.
پس از آن به امی نگریست که پائین پایش نشسته بود. در حالی که سخن می گفت با انگشتانش، موهای درخشان او را نوازش می کرد:
- گمان می کنم امی خسته باشه، چون تمام بعدازظهر این طرف و اون طرف دویده تا به مادرش کمک کنه. او دلش می خواد سودمند باشه و زیاد در مورد زیبا بودن فکر نمیکنه. این طوری بهتر میشه زندگی رو برای خود و دیگران زیبا کرد.
دقایقی طولانی، همه سکوت کردند. چشمان بث خواب آلود بنظر می رسید و جو با خود گفت:
- تو درباره بث چه جوری فکر می کنی؟
بث گفت: