نام کتاب: زنان کوچک
آقای مارچ گفت:
- برای همه شما جاده نسبتا ناهمواری بود و ناگزیر بودید اونو طی کنید. قسمت آخر اون واقعاً دشوار بود اما از حرفهائی که مادرتان گفت فهمیدم که خیلی خوب از عهده کارها برآمده اید و من به زنان کوچک خود افتخار میکنم.
مگ در کنار او نشسته بود. پدر دستهایش را به دست گرفت و دید که انگشتان او در اثر گلدوزی، سفت و سخت شده بودند. پدر گفت:
- مگ عزیزم، میدونم که تو برای کمک به مادر و خواهرهایت، خیلی کار کرده ای و من به این دستهای کوچک افتخار می کنم. امیدوارم مدت زیادی نگذره که اونارو به دست دیگری بسپرم.
پس از آن لبخند زد و دست او را فشرد. می کوشید وانمود کند که متوجه منظور پدرش نشده است ولی خیلی خوب از عهده این کار بر نیامد و می دانست که جو با چشمانی غمگین به او می نگرد. شب هنگام به آرامی در گوش پدرش گفت:
- یک حرف خوبی هم درباره جو بگید. او خیلی فعالیت کرد و نسبت به من مهربون بود.
آقای مارچ گفت:
- گرچه موهای جو کوتاهه اما بقدر وقتی که میرفتم شبیه پسر نیست. گمان نمی کنم دیگه دلش بخواد پسر باشه. او در مورد لباسهاش بیشتر دقت میکنه و دیگه مثل پسرها توی خونه فریاد نمیزنه. در حقیقت او خانم کوچک زیبائی شده! من دلم برای دختر وحشی‌ام تنگ میشه ولی اگر بجای او خانمی نیرومند، مددکار و خوش قلب داشته باشم، خیلی خوشبخت خواهم بود. من نتونستم با بیست و پنج دلاری

صفحه 96 از 156