میدانستند که خانواده مارچ مایل هستند تنها باشند و در عین حال، بث و آقای مارچ به استراحت نیاز داشتند. عصر هنگام، اعضای خانواده کوچک مارچ، داخل اتاق نشیمن، دور بخاری گرد آمده بودند. آقای مارچ در مورد این که پیش از موعد مقرر به خانه بازگشته بود برای آنها می گفت. او گفت:
- موقعی که هوا خوب شد، دکتر گفت که می تونم بیمارستان را ترک کنم و من دلم می خواست شما رو حیرتزده کنم. این کار رو بدون بروک نمی تونستم انجام بدم. او در تمام مدت بیماری من و در طول سفر، همونطور که مادرتون میدونه، مددکار خوبی بود.
خانم مارچ گفت:
- واقعاً همین طوره. او مردی خیلی مهربون و مفیدیه.
در چشمان مگ، شادی محوی نمایان شد. او گفت:
- این کریسمس شاد و دلپذیر، حتما سال بسیار خوشی بدنبال داره.
جو گفت:
- سال بدی بود. پدر و بث بیمار شدن و اتفاقات مزخرف زیادی افتاد.
بث گفت:
- من گمان می کنم امسال اتفاقات خوبی افتاد. ما با لوری و پدربزرگش آشنا شدیم و بعد با پیانوی بزرگ اونا نوازندگی کردم و الان هم یک پیانوی کوچک عزیز دارم.
جو گفت:
- و تو به خونه هاملها رفتی و نوزاد در آغوشت مرد و مخملک گرفتی و چیزی نمونده بود که بمیری.
- موقعی که هوا خوب شد، دکتر گفت که می تونم بیمارستان را ترک کنم و من دلم می خواست شما رو حیرتزده کنم. این کار رو بدون بروک نمی تونستم انجام بدم. او در تمام مدت بیماری من و در طول سفر، همونطور که مادرتون میدونه، مددکار خوبی بود.
خانم مارچ گفت:
- واقعاً همین طوره. او مردی خیلی مهربون و مفیدیه.
در چشمان مگ، شادی محوی نمایان شد. او گفت:
- این کریسمس شاد و دلپذیر، حتما سال بسیار خوشی بدنبال داره.
جو گفت:
- سال بدی بود. پدر و بث بیمار شدن و اتفاقات مزخرف زیادی افتاد.
بث گفت:
- من گمان می کنم امسال اتفاقات خوبی افتاد. ما با لوری و پدربزرگش آشنا شدیم و بعد با پیانوی بزرگ اونا نوازندگی کردم و الان هم یک پیانوی کوچک عزیز دارم.
جو گفت:
- و تو به خونه هاملها رفتی و نوزاد در آغوشت مرد و مخملک گرفتی و چیزی نمونده بود که بمیری.