نام کتاب: زنان کوچک
داشت که او، حرفش را پذیرفته است. او گفت:
- گمان می کنم اگر یادداشتی بنویسید که میدونید به مادرم قول داده در اون مورد، حرفی به کسی نزنه و اگر این موضوع رو میدونستید تنبیهش نمی کردید شاید بفهمه چقدر حماقت کرده و پائین بیاد.
آقای لاورنس، خندید و یادداشتی با آنچنان جملاتی نوشت که انگار نجیب زاده ای پس از دعوائی واقعاً جدی به نجیب زاده دیگر مینویسد. جو، فرق سر پیرمرد را بوسید، یادداشت را گرفت بسوی اتاق لوری دوید و آن را از زیر در به داخل اتاق افکند. منتظر ماند تا لوری یادداشت را خواند. پس از آن، لوری در را گشود و گفت:
- جو! تو چه دختر خوبی هستی. پدربزرگ خیلی ازت عصبانی شد؟
- نه حقیقتا که عصبانی نبود.
- خب. انگار روابطم با همه بد شده حتی تو هم منو نمیبخشی.
جو گفت:
- برو پائین. پدربزرگت منتظره که با هم ناهار بخورید.
همه می پنداشتند که ماجرا پایان یافته است ولی مگ، هرگز فراموش نکرد. او هرگز از جان بروک سخنی نمی گفت اما بیشتر اوقات به او می اندیشید و در موردش بیش از همیشه به خیالپردازی مشغول می شد.

صفحه 92 از 156