نام کتاب: زنان کوچک
با او به مهربانی رفتار کرده بود از این رو، پس از چند دقیقه بسوی خانه بزرگ به راه افتاد. او ابتدا از خدمتکار پرسید:
- آیا آقای لاورنس خونه هستند؟
- نیستن دختر خانم و فکر نمی کنم مایل باشن شمارو ببینن.
- چرا؟ بیمارن؟
- نه دختر خانم، آقای لوری باعث شده ایشون عصبانی بشن و من جرأت ندارم نزدیک بروم. آقای لوری از اتاقش بیرون نمیاد و وقتی با او حرف می زنم جواب نمیده. غذا آماده‌ست اما اونا نمیان بخورن؟
جو گفت:
- من میرم ببینم موضوع چیه.
او بسوی اتاق لوری رفت و از پشت در با او حرف زد. لوری فریاد زد:
- بس می کنی یا من درو باز کنم و وادارت کنم!
جو همچنان به سخن خود ادامه داد و هنگامی که در باز شد و بداخل اتاق دوید، متوجه شد که لوری واقعاً خشمگین است از این رو زانو زد و گفت :
- خواهش می کنم منو ببخش. من اومده ام که دوباره با هم دوست بشیم.
لوری گفت:
- اوه، بلند شو و لوس بازی در نیار. پدربزرگ، الآن درست و حسابی به خدمتم رسید. من تحمل این چیزهارو ندارم. اگر دیگری این طور رفتار می کرد...
- اگر اون موقع هم مثل الآن عصبانی بودی، فکر نمی کنم کسی

صفحه 89 از 156