نام کتاب: زنان کوچک
دورو لوری نوشته و نامه مگ هم پیش اون باشه.
مادر به جو گفت:
- برو و فورا لوری رو بیار. می فهمم چه کرده و بعد از این مواظب خواهم بود که این جور کارها نکنه.
وقتی که جو رفت، خانم مارچ کوشید به احساس مگ درباره جان بروک پی ببرد از این رو پرسید:
- آیا بقدری دوستش داری که منتظرش بمونی؟
مگ که همیشه آرام بود گفت:
- بقدری خشمگین هستم که دلم نمی خواد تا مدتی طولانی یا تا پایان عمرم به عشق و به مرد فکر کنم.
مگ وقتی که شنید لوری و جو بسوی اتاق می آیند، بیرون دوید. لوری وقتی چهره جدی خانم مارچ را دید فهمید که او متوجه شده است. خانم مارچ، دقایقی طولانی به تنهائی با لوری سخن گفت.
هنگامی که لوری از اتاق بیرون آمد، چهره اش بقدری جدی بود که دو دختر با آن که نمی دانستند مادرشان به او چه گفته، اما یقین داشتند که پسرک، هرگز آن حرفها را فراموش نخواهد کرد. او به مگ گفت:
- من تا زنده ام، هرگز به بروک چیزی نمی گم و واقعاً دلم میخواد که تو منو ببخشی.
مگ گفت:
- سعی می کنم اما کار خیلی بدی کردی.
چهره لوری بقدری اندوهگین می نمود که مگ و مادرش او را بخشیدند. فقط جو سخنی نگفت و لوری که چنین دید، تعظیمی کرد، برگشت و به خانه رفت. هنگامی که لوری رفت، جو آرزو کرد ای کاش

صفحه 88 از 156